در پنجمین روز از کمپین «ده روز با بهاره هدایت» با عنوان «بهاره یک فرزند و یک خواهر است»، خواهرش راحله هدایت متنی را برای او نوشته است:
کودکیات را به خاطر داری؟
در خاطراتت کدام وجه، غالب است؟
چه خاطرهای برایت شیرین است؟
از کودکیات که تعریف کنی، بیشتر از چه کسی حرف میزنی؟
در گذر از کودکی به نوجوانی، چه کسی همراهت بوده؟
چه کسی درد دلها و حرفهایت را شنیده؟
به ناگفتههای چه کسی بیشتر گوش سپردهای؟
نوجوانیات را به خاطر داری؟
با چه کسی بیشتر پچ پچ کردهای؟
شیطنتهایت را با چه کسی بیشتر مانور دادهای؟
با چه کسی رشد کردهای؟ چه کسی با تو بزرگ شد؟
هنوز هم هست؟ کنار همید؟ هنوز با هم حرف میزنید؟
هنوز با هم خاطرات را مرور میکنید؟ میگید یادش به خیر . . .
من با بهار بزرگ شدهام.
بزرگ که میگویم، نه که فکر کنی قد کشیدهام؛ کلاسهای بالاتر رفتهام ها؛ نه. اینها هم بوده، هم مدرسهای بودن در قاموس زندگیمان رخنه داشت.او یک کلاس بالاتر، همیشه.
من با بهار رشد کردهام.
کودکیهایمان را با هم بچگی کردیم، بازی، گریه، دعوا، قهر.
این آخری را فراموش نمیکنم که «قهر»مان هم خاطره بود، در «قهر» هم «شدن» را تمرین کردیم، جدا جدا. آشتی که کردیم یکی شدیم. یکی بودنمان را به گفتوگو نشستیم. دیگر دعوایی در کار نبود، قهری در کار نبود.
«گریه»ای اگر بود «درد» «چگونه شدن» بود.
همراه و همگام میرفتیم؛ او یک پله بالاتر.
او میگفت، من میدانستمش.
من میگفتم، او از قبل دانسته بود.
دانشگاه اما راه زندگیمان را روشنتر نشانمان داد. گویی او میباید ترسیمگر راهی دیگر شود و من راهی جدا، و من تنها.
بیخیال شدیم.
برای هم آرزو کردیم؛ یادت هست؟
آرزو کردیم در راهی که میرویم، پشیمانی اسیرمان نکند.
و تو رفتی؛
من اما رهایت نکردم بهار.
یادت هست؟
.
.
.
حالا دیگر چند سالی است که تو رفتهای
خیلی دور نه؛
اما یک پله بالاتر
اما من رهایت نکردم بهار
سپردمت به خدا؛ صدایم را میشنوی؟!
.
.
تو خاطراتت را با چه کسی مرور میکنی؟
عروسک بچگیهایمان را یادت هست؟ دختری با موهای زرد، لباسی که مادربزرگ برایش دوخت را چطور؟يادت مياد؟
خرگوشک حکیم باشی من
خرگوش بادی سبز تو
یه عروسک دیگه هم بود، پسره مال من، دختره مال تو.
سحرهای ماه رمضان را چی؟
دعوا میکردیم یادت هست؟
قهرمون؟
آشتیمون؟
حتما یادت هست.
آخر تو یک کلاس بالاتر بودی، یک سال بزرگتر
.
.
.
صدایم را میشنوی بهار؟
.
.
تو نیستی، من با کی بازی کنم؟؟؟؟