|
وقتی آتش خاموش شود/فرشته نوبختسه شنبه22 اسفند 1391 رویا دستمال کاغذی را روی شکم سودی میگذارد و برمیگردد طرف میز و مینشیند روی صندلی گردان. سودی لزجیهای ژلِ مخصوصِ سونوگرافی را از روی شکمش پاک میکند، زیب شلوارِ حاملگیِ سفیدش را با انگشتهایی که میلرزند، بالا میکشد و همانطور که از تخت پائین میآید و دکمههای مانتوش را میاندازد مینشیند روی صندلی: من که هنوز نفهمیدم اینایی که گفتی یعنی چی رویا؟ یعنی دیگه بچهای در کار نیست سودی. نورِ بیرمقی از پشتِ پردههای نازکِ عنابیرنگ افتاده روی شانهی چپِ رویا و پهن شده روی میز. ابروهای نازکِ سودی اول بالا میروند و بعد چیزی در چشمهایِ درشتش میلرزد: یعنی چی؟ یعنی همین. یه لقاح. چند تقسیم سادهی سلولی و بعد هم توقف. ولی من حساش میکنم بهخدا رویا! و تلاش میکند اشکهایش سرازیر نشود. تو در واقع فکر میکنی که حساش میکنی. رویِ کلمهی فکر مکث میکند و ادامه میدهد: عزیزِ من تو چیزی رو حس میکنی که دلت میخواد. چیزی که وجود نداره اصلا. هیچ چی. خب، به این راحتیام نیست سودی. من میفهمم. نه نمیفهمی رویا! رویا پلک میزند و سر تکان میدهد. باشه. ولی باید قبول کنی. این اتفاق تقریبا برای هر زنی ممکنه پیش بیاد. سودی پشیمان نگاهش میکند. منو ببخش رویا. دارم دیوونه میشم. کاش حالمو میفهمیدی. رویا با لبخند کمرنگی نگاهش میکند. حالا میخوای چیکار کنی؟ تو دکتری. تو بگو باید چیکار کنم؟ باید رحمتو خالی کنیم. خیلی زود. یعنی چی؟ یعنی این بندوبساط از این به بعد سرِ کاری ئه. و باید زودتر کورتاژ بشی. سودی دست روی پیشانی میکشد و خیرهی موزائیکهای سیاه و سفیدِ زمین میشود. به رضا چی بگم. چطوری بگم؟ سربلند میکند و زل میزند تویِ چشمهای رویا. تو بهاش میگی؟ رویا خودکاری از روی میز برمیدارد و سودی التماس میکند: خواهش میکنم رویا. کار خودته. میدونی که چقدر براش مهمه! رویا درِ خودکار را با فشار انگشت شست، باز میکند و حرفی نمیزند. باور نمیکند قضیه بچه اینهمه برای رضا مهم باشد. همیشه فکر میکرد آدمها برای اینکه از پا نیفتند برای خودشان یک مرزهایی درست میکنند. یک آستانه که بشود با فکر کردن و نگهداشتنش ادامه داد. ادامه دادن... مثل خودش که وقتی شنید رضا و سودی قرار است ازدواج کنند، همین کار را کرد. آستانهی او ادامه دادن با رضا و سودی به شکلی تازه بود. به شکلی که رضا خیلی دوست داشت. خودش گفت. آمده بود خبر ازدواجشان را به رویا بدهد. اوایلِ یک شب پائیزی بود. باران سبکی باریده بود و رویا آماده میشد مطب را ترک کند. در را که باز کرد، دید ایستاده پشتِ در. انگار میان ماندن و برگشتن مردد بود. نشست روی یکی از مبلهایِ چرمیِ اتاق انتظار. رویا برایش شکلاتِ گرم با چیپسِ میوه آورد. تنها چیزی که در آبدارخانه پیدا کرد. فنجانها را با بخاری که از رویشان بلند بود، روی میز گذاشت، لبخند زد و گذاشت رضا از آن معجون داغ بخورد و بگوید. گفت: «ما قراره با هم ازدواج کنیم.» خیلی خب. من بهش میگم. ولی مطمئنم اونقدرم که فکر میکنی براش مهم نیست. میخوای بهاش چی بگی رویا؟ همین چیزی رو که حالا به تو گفتم. اینکه خیلی بده. چرا؟ مگه تقصیر توست؟ سودی دستش را مشت میکند و چندبار روی پیشانی میکوبد. تو نمیدونی رویا. چی رو؟ هیچی. تو هیچی نمیدونی. چی شده؟! خیره شدهاند به چشمهایِ هم. ساعتِ موبایلِ سودی کوکو میکند. مثلِ ساعتهایِ قدیمی. رویا لبخند میزند. بلند میشود. میزش را دور میزند و کنارِ سودی روی یکی از صندلیها مینشیند. تو چته دختر؟ من و رضا داشتیم از هم جدا میشدیم تا اینکه تو گفتی من حاملهام. و به صورت رویا نگاه میکند: داشتین جدا میشدین؟ چرا؟ آره. وقتی رضا فهمید حاملهام یههو عوض شد. تا اون روز میگفت باید جدا بشیم. شما که خیلی با هم خوب بودید. بودیم واقعا! خب، پس...؟ سودی فقط نگاهش کرد. جوری که رویا احساس کرد نمیتواند نگاهش را تحمل کند. رویا همیشه بود. حتی وقتی کنار آنها نبود. مثل دیواری که بشود به آن تکیه کرد. گاهی که خسته بود حتی. این یک قرارداد نانوشته بود میانشان. آنها میگفتند و رویا میشنید. هیچکدام فکر نمیکردند که ممکن است او هم حرفهایی داشته باشد. این واقعیت اولینبار وقتی به شکل سوال در ذهن رویا ایجاد شد که رضا آمد سراغش تا چیزهایی را بگوید که او اصلا انتظار شنیدنش را نداشت. یک روز تعطیل و گرم بود. تابستان گذشته. با یک پاکتِ کوچک پشت در ایستاده بود. رویا انتظار دیدارش را نداشت. انتظار دیدن هیچکس را نداشت. از بعدِ ناهار دراز کشیده بود روی کاناپهی امریکاییاش و داستان "وقتی آتش خاموش شود" موراکامی را میخواند. این داستان را خیلی دوست داشت. عاشق شخصیت میاکه بود. دلش میخواست مثل او، مثل دیوانهها، بنشیند توی ساحل، روبروی دریا و آتش درست کند. یک آتش درست و حسابی. بیآنکه متوجه باشد در طول چندماه، پنج بار داستان را خوانده بود. رضا پاکتی را که در دست داشت به او داد و روی کاناپه نشست. کتاب موراکامی را برداشت و بین دستها تند ورق زد و انداخت روی میز. رویا تماشایش میکرد. میدانست او دنیا را بدون قصه دوست دارد. چون وجودِ قصهها هیچ ضرورتی در زندگی ندارد. گفت که توی آن پاکت چیزهایی است. رویا سر پاکت را باز کرد. یک بسته سالاد سیبزمینیِ آماده، یک بسته ناگتِ مرغ، یک نان باگت و دو قوطی دلستر. و همهی آنها یعنی این که او هنوز ناهار نخورده است. وقتی رویا گفت که الآن آمادهشان میکند، رضا گفت که باید با او حرف بزند. چیزی در قلبِ رویا تکان خورد و هرچه در پاکت بود رویِ میز خالی کرد. بعد ناگتها را توی مایکروفر گذاشت و هرچیزی که از ناهار ظهر خودش مانده بود را روی میز چید. کتری را پر از آب کرد و تمام مدت به یک فاجعه فکر کرد. ضرورتِ فاجعه چیست؟ عدم تعادل. انگار چیزی بود که همیشه انتظار شنیدنش را داشت و حالا فقط ترس بود که همهی وجودش را فراگرفته بود. بعد سیگاری روشن کرد و روبروی رضا نشست و تماشا کرد که او چطور لقمهها را در دهان میگذارد و از چیزهای معمولی حرف میزند. فاجعه همینطور اتفاق میافتد. مثل سونامی. بیآنکه بدانی در حالِ وقوع است. معلوم بود که برای گفتن وضعیت کارمندها و بدحسابیِ بیمه و ادارهی مالیات، آنهم با شکم گرسنه به دیدن او نیامده است. «چرا تنها اومدی حالا؟ سودی کجاست؟» رضا دست از حرف زدن و خوردن کشید. سیگاری آتش کرد و گفت: «سودی رفته.» چیزی که انتظارش را میکشید این نبود. «کجا؟» «نمیدونم. فکر کردم شاید پیش تو باشه...» «شوخیت گرفته؟» رضا چند لحظه تو چشمهای او نگاه کرد. کشدار و اضطرابآور. «میشه آدم وسط معرکهای که من گیر افتادهم، شوخیش بگیره؟» «خب بگو چی شده؟» رضا همانطور که نشسته، رویِ زانوها خم میشود و کفِ دستها را بههم میمالد. هر دو به هم خیره شدند. رویا با چشمهایِ گشاد شده و نگاهِ وحشتزده و رضا ... «دارم دیوونه میشم رویا» «پس حتما لیاقتشو داری!» باید نقش همیشگیاش را بازی کند. بیشتر از هروقتی مطمئن بود که باید همین کار را بکند. «خب، حالا بگو چیکارش کردی؟ سودی ازین کارا بلد نبود.» «داری طرفداریشو میکنی؟!» نگاهش که به چشمهای رویا افتاد، جور دیگری ادامه داد: «خیلی خب! تقصیر من بود. گند زدم. ولی نمیخواستم ناراحتش کنم به خدا!» «مثل آدم بگو چیکار کردی. شاید بفهمم ممکنه کجا رفته باشه!» «ماجرای من و تو رو فهمید!» سودی میگوید: «من هر کاری کردم تا رضا از جدایی منصرف بشه. اون چند روزی که گذاشتم رفتم، فهمیدم بیفایدهس. بدون اون نمیتونم ادامه بدم. فهمیدم تهش دیوونه میشم. ابلهانهس. میدونم. خر بازیه. ولی همینه. بعضی چیزا رو نمیشه توضیح داد رویا.» رویا چشمهاش را میبندد. «فکر کردم این بچه یه نشونهس. ولی حالا که مرده...» پشتِ دستش را جلو دهانش میگذارد و نگاهش را برمیگرداند طرفِ دیوار. رضا با دو لیوان نسکافهی داغ از راه میرسد. دستش را با یکی از لیوانها طرفِ رویا دراز میکند و میخندد. بخارِ سفید از لای دندانهایش بیرون میریزد. باران سبکی باریده و سنگفرشها خیس و براق شدهاند. میگوید: «ناپرهیزی کردی خانوم دکتر! شما و قرار ملاقات تو پارک؟» رویا لبخند میزند و کمی از نسکافهی داغ را میخورد. «باید باهات حرف بزنم رضا.» رضا مینشیند روی نیکمت، کنارِ رویا. «چی شده؟ نکنه عاشق شدی؟ ها؟ زودباش بگو من تحملشو دارم.» و میخندد. رویا به روبرو، به جایی که چند بچه در حال بازی با یک توپِ سرخرنگ هستند، نگاه میکند. لبهای رضا آویزان میشود. «سودی چی؟» «یه مشکلی پیش اومده!» به چشمها و دهان نیمهبازِ رضا نگاه میکند و سعی میکند دنبال کلمهای مناسب بگردد. رضا گیج و منگ: «چطور ممکنه؟» «ممکنه.» «آخه چهجوری؟ چرا؟» « احتمالا ناهنجاری کروموزی.» «خب ... این یعنی چی ...؟» «یعنی جون سودی در خطره. باید زودتر کورتاژ کنه.» «خیلی خب. پس معطل چی هستیم؟» «اون ترسیده رضا.» «ترسیده؟ از چی؟» «از تو! فکر میکنه اون بچه بهونهی موندن تو باهاش بوده!» چند لحظه سکوت میکنند. رویا با سماجت به چشمهایِ رضا خیره شده. فقط چند لحظه و بعد نفسی میکشد و چیزی را که از نگاهِ رضا میخواند همراهِ جرعهی تلخِ نسکافه پایین میدهد. «هر کاری لازم باشه براش میکنم.» رضا سر تکان میدهد و لیوانِ کاغذیِ نسکافه را در مشت مچاله میکند. «تو باید خیلی مراقبش باشی.» و توی چشمهایِ رضا ادامه میدهد: «بههرحال اون چندماه منتظر تولد بچهای بوده که حالا .... نیست.» بلند میشوند و راه میافتند. رویا لیوانِ کاغذیِ خالی را در سطلِ کوچکِ سبزرنگی میاندازد و کمربندِ بارانیاش را میبندد. پایان/. |