تغییر برای برابری : اتاق مستطيل شكل بود با شش تخت؛ شماره تختها از 6 بود تا 11. 6 و 7و 8 يك طرف و 9 و 10 و 11 در طرف ديگر. تختهاي 6 و 7 پر بود و هشت خالي و تختهاي 9 و 10 و 11 هم پر بودند. كناراتاق دو مبل تختخوابشوي فلزي بود با چرمهاي سبزرنگ و روي تختها پتوهايي سبزرنگ كه آرم بزرگ درمانگاه رويشان حك شده بود. گوشه اتاق تلويزيوني بود با يخچالي كوچك. ساعت 7 شب بود. بيمار تخت 6 و 7 با هم مشغول پچ پچ بودند با خنده هاي ريزريز.
وقتي مادرم را روي تخت شماره 9 خواباندم رفتم تا برايش آب ميوه بياورم . او امتناع كرد و من اصرار كه يك دفعه بيمار شما ره 7 كه نامش اعظم بود ، آنچه روي پلاك بالاي تختش نوشته بود و هم تختي اش مي گفت نازي با صدايي نه چندان بلند گفت: كم ناز مادرت را بكش، كم كم عادت مي كنه ، حالا يه ذره هول برش داشته. به طرفش برگشتم و گفتم بايد هوايش را داشته باشم. سفيدرو بود با موهاي بورشده كه با كشي پشت سرش بسته بود. رنگ بنفش لباس بيماران در تضاد با فضاي خاكستري و فلزي اتاقها بود. گفتم عادت به بيمارستان ندارد و وسواس دارد در بيمارستان چيزي بخورد. زد زير خنده و گفت : پس من چي بگم كه دو ماهه تو اين درمانگاه لعنتي ام. نگذاشت سوالي بپرسم. آره بابا دو ماهه بستري هستم. مگه نمي بيني؟ تا چشمانم را گرداندم كه چه چيزي را بايد ببينم ، گفت: اينجا ديگه. و ديدم كه دو سينه اش صاف صاف هستند . چيزي نگفتم. به بالشهايش تكيه داده بود و نشسته بود . همه بيماران نشسته بودند و انگار در آن دم غروبي حسابي حوصله شان سر رفته بود. و مي خواستند قصه اي را چندباره بشنوند . گفتم واقعا دو ماه است كه اينجاييد؟ گفت : بله، البته قبلا هم بودم. دو سال پيش يه دفعه ديدم تو سينه ام يه غده ست. اومدم اينجا و گفتند برو عكس و آزمايش و خلاصه از اين كارا، بعد هم بردنم اتاق عمل و وقتي اومدم ديدم يه طرفم رو صاف صاف كردن. فكر نكني اهل ورزش و تغذيه درست نبودم ، نه بابا من خودم كونگ فوكارم. يعني بودم ولي نمي دونم اين غده يه دفعه از كجا پيداش شد. بعدشم شيمي درماني كردم و موهام ريخت. اول موهام نرم نرم بود و صاف بعد شيمي درماني موهام فرفري شد. بعد از عمل كه شوهر د... منو ديد گفت عيبي نداره نازي جون با يكي¬شم ميشه سر كرد. بعد شيمي درماني هم گفت عيب نداره كچل شدي هميشه موهات بلند بود حالا يه مدت هم اين جوري باشه عيبي نداره . همچين بدم نشدي. سال پيش از وسط هاي پاييز يه دفعه اين يكي سينه ام يه غده توش پيدا شد تا سرم رو بجنبونم تو اتاق عمل بودم و اين دفعه ديگه سينه ام صاف صاف شد، رفتم خونه شوهر قرم... گفت نه ديگه نازي جون ديگه نمي تونم . ديگه برام سخته. آخه مگه ميشه. گفتم مرتيكه بعد از 5 تا بچه و دو تا عروس و دو تا داماد من هنوز 48 سالمه . اين درد و مرض رو كه از خونه بابام نياوردم. ناسلامتي هم محلي هستيم و از اول بچگي منو ديده بودي كه چه ورزشكاري بودم. گفت مي دونم ولي خودت مي دوني كه چقدر اون نازي من ناز بود و ديگه اين جوري تورو نمي تونم تحمل كنم منم گفتم نكن به جهنم به درك. و رفتيم محضر و طلاقم داد و فقط شانس آوردم كه خونه به اسمم بود و حالا يه خونه دارم.
پس الان چي؟ هيچي دو ماه پيش اومدم اينجا و اين دكتره گفته انگار يه چيزي تو شكمم هست درآورده ولي نمي گه كجا بوده ميگه خوب ميشي. الان هم بايد دو هفته ديگه باشم.
موهاي بورش را باز كرد و دورش ريخت . چشمان قهوه ايش مي درخشيد . خوش بنيه بود و هنوز هم از هيكلش مي شد فهميد كه ورزشكار بوده. گفت ببخشيد سرتو دردآوردم. من براي هر تازه واردي بايد بگم كه از دست اين مرتيكه ... چه قدر دلم پره. بيمار تخت شماره 6 با خنده گفت يه جوري ميگه كه انگار اين يكي فقط اين همه مصيبت كشيده. ساعت از نه گذشته بود. مادرم داروهايش را خورد و درازكش به حرفهاي همه گوش مي داد و هر چند وقت يكبار مي گفت غصه نخوريد همه مردها همين جوري اند ولي خب توشون خوب هم دارند. و نازي با خنده زيركانه اي مي گفت انگار حاج آقا خوب به مامانت مي رسه كه هميشه يادشه بايد بگه خوب هم پيداميشه.
بيمار تخت شماره شش هم جوان به نظر مي رسيد . با موهاي بورشده با پوست سفيد و چهره اي دلنشين. گفت 45 سال دارد. از خرم آباد آمده ولي ا هل تهران است و بچه خاني آباد. نزديك محله نازي كه گفت اهل نازي آباد است. او هم دلي پر داشت. يك دستش به ظرفي بود كه مايع سينه اش در آن خالي مي شد. مشكوك به سرطان سينه بود و تازه از غده داخل سينه اش نمونه برداري شده بود. تا جوابش برسد از آزمايشگاه بايد در درمانگاه مي ماند. گفت كه دو بچه دارد يك دختر كه دانشجوست و نامزد دارد با يك پسر هفده ساله. مي گفت فردا مي آيند ديدنش و خوشحال بود. ولي گفت خدا كند اون مرتيكه نيايد كه اصلا حوصله اش را ندارم. بدون اينكه منتظر بماند گفت كه چهارده سالگي شوهرش داده بودند و بعد از پنج سال در نوزده سالگي شوهرش كه پانزده سالي از خودش بزرگتر بوده مي ميرد و با خنده مي گفت خدا بيامرزدش يك خانه برايش به ارث گذاشته كه يك طبقه اش را اجاره داده و يك طبقه هم خودش نشسته. شوهر فعلي اش كه از او دو بچه دارد عينك سازه ولي چند سالي است كه معتاد شده و مدام از او مي خواهد پول كرايه خانه را به او بدهد. مي گفت از دست او به اين روز افتادم. چند بار به قصد كشت مرا كتك زده و وقتي يكبار دخترم آمده كه كمكم كند او را هم زده ولي دست روي پسرم بلند نمي كند. شايد مي ترسد كه نازي گفت: نه بابا تو چه قدر ساده اي! مردا هم جنساي خودشونو نمي زنن. پسرت هم جنس خودشه. و چشمكي زد.
تخت شماره 10 دختر جواني بود كه كليه اش نارا حتي داشت و مادرش مراقبش. مريض تخت شماره 11 در راهرو قدم مي زد. دختر جواني بود حدود سي ساله. قدبلند با موهاي فرفري قهوه اي رنگ. دختر رنگ پريده بود و مضطرب. با ظرفي كه ترشح سينه اش توي آن مي ريخت توي راهرو قدم مي زد و انگار انتظار مي كشيد. يك بار كه به اتاق آمد تا كمي آب ميوه بخورد نازي با شيطنت گفت : بيا بابا يا خودش مياد يا الان زنگ مي زنه. دختر گيج نگاهش كرد و رفت. نگران شدم و پرسيدم سينه اش مشكلي دارد. اين خيلي جوان است. نازي گفت: مگه ما نيستيم. گفتم چرا . گفت نه بابا ناراحت نشو اين خانوم خودش خواسته سلاخي اش كنن. گفتم چرا؟ گفت اين خانوم خانوما سايز سينه شون هشتاد بوده با يه از ما بهترون دوست ميشه و صيغه اش ميشه آقا مي فرماين با اين قد و هيكل شما بايد سايز سينه تون 65باشه و لطفا بريد عمل كنيد و به سايز دلخواه من برسيد. اين دختره خر هم اومده سينه هاشو كوچيك كرده حالا يكي نيست بهش بگه اگه نگرفتت چي ؟ اگه اون يكي اومد گفت سايزت بايد 90 باشه چي؟ مي بيني چطور اين دخترا به حرف اين مردكها گوش مي كنن. تازه به پدر ومادرش هم نگفته . تو همين اوضاع يك دفعه صداي داد و بيداد مردي بلند شد كه تو راهرو جلوي پذيرش داشت با مسئول پذيرش صحبت مي كرد.
مرد بلندبلند مي گفت شما به چه حقي دختر منو عمل كرديد؟ مسئول پذيرش هم مي گفت آخه مگه دختر شما بچه است. سي سالشه. تازه رضايت نامه همسرش رو هم آورده. همسر؟ بله همون كسي كه صيغه اش كر ده؟ و مرد مي گفت غلط كرده اون كه هنوز شوهرش نيست و ... و همين طور صداي جرو بحث بلند بود و گوش همه تيز.
پدر رفت و مادر آمد كنار تخت دختر كه مچاله شده بود توي تختش . برايش آب ميوه ريخت. دختر كمي خورد . چشمانش از گريه سرخ شده بود. انگار هول برش داشته بود كه نكند... ساعت از يازده گذشته بود. مادرم آرام خروپف مي كرد. نازي مي گفت بيمارستان هم بد بهش نساخته هنوز هيچي نشده خروپفش راه افتاد . عيب نداره . من كه قرص خواب مي خورم تا خوابم ببره. شبها بدجوري درد دارم. انگار هنوز يه گوله تو شكممه. قرصش را خورد و شب بخير گفت. بيمار تخت شماره 6 هم دراز كشيد و آرام كاسه اش را كنار سينه اش گذاشت . مادر دختر شماره 11 زودتر از دختر خوابيد و رويش را با چادرش پوشاند و مراقب بود از روي صندلي تختخوابشو چادرش زمين نيفتد. دختر و مادر تخت شماره 10 هم خوابيدند. بيمار تخت شماره 11 روبه ديوار خوابيده بود با گوشي چسبيده به گوشش و پچپچه اي كه به گوش هيچكس نمي رسيد. نازي با صدايي آهسته گفت برو تو هم خونه بخواب و صبح زود بيا سراغ مادرت برو ديگه. من هواشو دارم و كلمات آخر را بريده بريده گفت و به خواب رفت.