|
عطر چای دم کرده صبح کانون/ شیرین عبادیشنبه5 فروردین 1391 تغییر برای برابری - چشمانم را می بندم صدای باد مرا به دور دست ها می برد ، سرزمین محبوبم ، جایی که در آن به دنیا آمدم، رشد کردم و پیر شدم. صبح زود است و مثل برخی از روزها خواب مانده ام با عجله بلند می شوم. انتخاب لباس راحت است زیرا که جز روپوش تن پوش دیگری حرام است اولین روسری دم دست را سر می کنم و دوان دوان روانه دفتر کانون مدافعان حقوق بشر می شوم. در طی راه دائم به خود ناسزا می گویم که چرا تا دیر وقت برای نوشتن بیدار نشسته ام که اکنون خواب باشم و دوستان پشت در معطل بمانند. پله ها را دو تا یکی بالا می روم اما در را که باز می کنم عطر چای تازه دم به مشامم می خورد. در آشپزخانه قیافه خندان همکارم آقای سلطانی را می بینم، می گویم خدا خیرت دهد چه به موقع به دادم رسیدی و او با همان لبخند شیرین همیشگی می گوید امروز جلسه آموزشی حقوق زن داریم، زن ها نازک دل اند می دانستم که نبایستی آنها را معطل کنیم و می خندد. می داند که جوابم چیست ، می خواهد سر به سرم بگذارد نا امیدش نمی کنم و در جواب می گویم این شایعات را قبول ندارم که زنها نازک دلند و حساس تر - زن و مرد ندارد می خندد به قهقهه و می گوید صبح شما به خیر خانم عبادی. در کانون مدفعان مردان زیادی فعالیت می کردند اما تنها مردی که با علاقه حقوق زن را تدریس می کرد آقای سلطانی بود. شاید به خاطر اینکه ۲ دختر دارد و همیشه می گفت نمی خواهم دخترانم ذلیل و ضعیفه باشند . خوشحالم که امروز مائده را می بینم که در برابر مشکلات زندگی مانند پدر چون کوه استوار ایستاده و با جهل و خرافات می جنگد.ای کاش صدای تلویزیون همسایه مرا از رویا به در نمی آورد ، دلم می خواهد دوباره بخوابم و خواب کانون مدافعان حقوق بشر را ببینم جایی که نسرین درآن مشتاقانه فعالیت می کرد، نرگس عاشقانه خدمت می کرد، سیف زاده با انضباط فکری خود به همه چیز سر و سامان می داد ، تاجیک اخبار دوستان را تنظیم می کرد ،.....و من هم نظاره گر همه زیبایی ها بودم. |