|
ادای دین به امی، معلم زندگی ام که بزرگترین آرزویش معلمی بود/ زهره ارزنیشنبه27 اسفند 1390 چون شمع سوخت، سوختنش را ندیدیم حال که بخود آمدیم فراموشمان می کند تغییر برای برابری - زهره ارزنی وکیل شناخته شده در جنبش زنان، سال هاست نه تنها از فعالان حقوق زنان که وکیل مدافع، دوست و یاور بسیاری از فعالان جنبش، و همچنین مشاورحقوقی بسیاری از زنان در جزر ومدهای زندگی و رویارویی شان با مشکلات حقوقی در خانواده بوده است. زهره ارزنی این روزها بر بالین مادرش، امی حسن زاده زنوزی، نشسته و به قول خودش شاهد تقلای او بین کما و هوشیاری است. زهره ارزنی در نوشته ی زیر پرتره ای از امی ترسیم کرده است. به قول خودش شاید ادای دین است به مادر که بزرگترین آرزویش معلم شدن بود هر چند به این آرزو دست نیافت اما معلم واقعی فرزندانش در مدرسه ی زندگی بود. مادرم در سال 1315 در قصبه زنوز بدنیا آمد. او چهارمین فرزند خانواده شان بود، وضع نابسامان کشور در آن زمان بر زندگی آنها هم تاثیر گذاشته بود.با وجود اینکه پدر ومادرش از خانواده متمولی بودند لکن در آن زمان وضعیت زندگیشان چندان تعریفی نداشت . بعد از بدنیا آمدن این دختر دو فرزند پسر نیز به جمع خانواده اضافه شد، او آخرین دختر خانواده بود. مادرشان برای اینکه فرزندانش دچار مشکل نشوند کلیه ملک و املاکی را که خانواده شوهر به عنوان مهر برایش پشت قباله کرده بودند می فروشد واز فرزندانش مراقبت می کند. می گویند بعضی از رفتارهای من به مادر بزرگم رفته است من ندیدمش ولی از اوصافی که شنیده ام باید زن جالبی بوده باشد . بعد از جنگ جهانی دوم، مادر در نه سالگی شاهد فدائیانی می شود که مسلح هستند، می گویند از حکومت مرکزی دستور نمی گیرند و می خواهند زبان مادریشان را زنده نگه دارند ، اما این فرصت هم فقط برای مردان در آن قصبه امکان پذیر شده بود، چون مردان زنوز در پروسه سمت می گیرند و آموزش یکسال زبان مادری نصیب پسران می شود چون فقط مدرسه پسرانه در آنجا دایر بوده است. ناگفته نماند از حدود سی سال قبل، به عبارتی از 1324 به بعد، مدرسه پسرانه در زنوز دایره بوده است . منتهی این امر یکسال بیشتر طول نمی کشد ، دختر ده ساله و دیگر اهالی زنوز، در دیماه 1325، جلو مسجد بازار ناظر سوزنده شدن کتابهایی بودند که به زبان ترکی نوشته شده بودند . سال 1326 اولین سالی هست که در زنوز مدرسه دخترانه باز می شود. او جزو اولین محصلین آن مدرسه بود،اسم کوچک معلمش را به یاد دارد: طاهره خانم. معلم جوان تا کلاس پنجم معلم مادرم بود. همان سال که پنجم را تمام می کند کلاس ششم را دایر نمی کنند، درست در همان سال دختر دایی اش که دوست صمیمی اش هم بوده ازدواج می کند و مادرهم که تنها می شود دیگر به مدرسه برنمی گردد. بعد از این لحاظ خیلی پشیمان بود و همیشه می گفت کاش تصدیق ششم را گرفته بودم و معلم شده بودم . معلم شدن بزرگترین آرزویش است ، البته بهترین معلمی بود که در خانه داشتیم و پیگیر ترین فرد در زمینه آموزش فرزندانش. اگر ما درسهایمان را در خانه نمی خواندیم و به سوالهایش جواب نمی دادیم ول کن مان نبود . تنها کشیده ای که در عمرم از مادم خوردم زمانی بود که سربه هوایی کرده و درسم را نخوانده بودم . مادرم هر ماه برای پیگیری درسم به مدرسه میامد، این یکی از کارهای نادر در آن زمان و در شهر ما بود؛ معلمین تعجب می کردند که در دهه 50، مادری در بخش کوچکی مثل زنوز پیگیر مسایل درسی فرزندش است . مادرم در سن بیست سالگی ازدواج می کند البته بین سه خواستگار که پسر عمویش، پسر دایی اش و پسر همسایه، سومی که پدرم هست را انتخاب می کند. مادر بزرگم راضی به این ازدواج نبوده و پدرم را در شان خانواده خودش نمی دانسته ولی مادرم ازدواج می کند . وقتی در اولین شب چله، اولین هدیه را که یک قواره چادری بود از پدرم می گیرد، به او می گوید کاش به جای این قواره پارچه، چند تیر چوبی برای سقف اتاقمان می خریدی؛ و از همان زمان دقیقا زنی می شود که عرف جامعه از زنان انتظار دارد: همسری ایثار گر و فداکار. این خوانش انگار هیچوقت از مادران ما جدا نمی شود، حتی دو دهه بعد در مقدمه قانون اساسی عنوان می شود . او دقیقا همان زنی شد که جامعه از او انتظار داشت. همیشه خواست همسر وفرزندان مقدم بود یا بهتر بگویم او برای خودش خواسته ای نداشت و هیچوقت چیزی برای خود نمی خواست . در اواخر دهه سی که ازدواج می کنند، پدر در جامعه روستایی، چیزی جز داد و فریاد بر سر همسر یا بهتر است بگوییم «زن» ، و هر از گاهی خرد و خمیر کردن همسر از پدر و برادر و همسایه مرد ندیده بود، چیز دیگری هم نبود و مادر هم از این مسایل بکنار نبود . اما یادم هست این خشونتها هم مانع نمی شد که او حرفش را نزند و بر عقیده اش اصرار نورزد. خاطره ای که از اوایل دهه 50 یادم هست، البته مثل خواب و خیال، داد و فریادهایی که در خانه ما تمامی نداشت، و پافشاری مادر بر موضوعی که من به جهت بچه بودنم سر در نمی آوردم اما هرچه بود حاصلش دعوای هر روزه بود. بعد از بزرگ شدنم فهمیدم که آن زمان به جهت اینکه پدر می خواست ارث پدری برادرش را بخرد و مامان مخالف این معامله بود و داد فریاد پدر هم چاره ساز نمی شود و مادر تسلیم نمی شود و تنها راه این می شود که پدرم مجبور می شود سهم عمو را رسما به نام مادرم بخرد. در آن زمان در زنوز این امر یک بدعت بود و حتی برای زنان هم هضم این موضوع راحت نبوده است. منتهی این خشونتها به هر حال نقش مخرب خود را در زندگی بازی کرده اند. به من هم می گفت قبل از اینکه روی پا خود وایستی حق ازدواج نداری و در مورد بچه دار شدن زنان هم طرفدار فرزند کمتر هست و البته در مورد من دوست داشت فرزندی داشته باشم اما هیچوقت این مسئله را به زبان نیاورد و حالا در هذیانهایش خواسته دلش را بر ملا می کند . در دهه 40 جزو زنانی بود که می رفت از تبریز دارو ضد بارداری تهیه می کرد تا دوباره بچه دار نشود . مادرم بزرگترین حامی ام بود. زمانیکه لیسانس گرفتم و تصمیم گرفتم تهران بمانم وبه تنهایی زندگی کنم در مقابل همه از من حمایت کرد و زمان ازدواجم هم همینطور، حتی در اتفاقی که زندگی شخصی هم پیش آمد به شدت موثر بود. هیچوقت جلو رویم حرفی نمی زد اما میدانم در آن مدت چه زجری کشید و چه طعنه هایی را پذیرا شد . اما خم به ابرو نیاورد . چون شمع سوخت و ما سوختنش را ندیدیم وقتی بخود آمدیم که تصمیم گرفت که ما را فراموش کند . خاطره های گذشته که البته بیشتر درد ، تبعیض و ... بود . |