|
عمري بر باد/ مریم زندیجمعه4 آذر 1390 تغییر برای برابری - پير زن با گام هاي سنگين آرام آرام گام بر مي دارد با هرقدم بالا تنه اش به چپ و راست كج مي شود. خس خس سينه امانش را مي برد مي آيد كنارم روي نيمكت مي نشيند. آهي مي كشد و مي گويد : كجايي جواني ! سرم را از روي كتاب بلند مي كنم و لبخندي به او مي زنم. مي گويم : جواني خوب بود؟ چي بگم !. جووني هم نكردم . جووني هم يك جور بدبخت بودم. حالا هم يك جور. فرقش اينه كه حالا ديگه راه چاره ندارم. توي اين سن گير كردم، بايد بسوزم و بسازم. به نقطه اي دور خيره مي شود و آهي از ته دل مي كشد.پير مردي بلند بالا و كشيده مي آيد كنارمان. حاج خانم پاشو بريم ديگه ديره؛ خسته شديد! تو يك كم ديگه قدم بزن تا حالم جا بياد الان نمي تونم بلند شم. و بي آنكه ديگر سوالي از او بپرسم ادامه مي دهد: دو ساليه كه زن اين حاجي شدم. تو هم جاي دخترم. ميدوني مرد خوب و با خدايي است. در آمد بخورد و نميري دارد ماهي چهار صد تومن حقوق بازنشستگي دارد شكايتي ندارم. ظاهرش خيلي مهربونه و آرومه. اما اگه به خواسته اش تن ندم بيشتر شب ها كتك مي خورم. عصبي مي شه. تنم كبوده. ديشب گلوم رو گرفته بود. زن روسري بزرگش را بالا زد و و گردن سياهش را نشانم داد. حيف كه ننه نمي تونم جاهاي ديگه ام رو نشونت بدم. قطره اشكي از چشمهاي بي فروغش سرازير شد. از اول هم بختم سياه بود دوازده سالم بود كه منو به يك مرد چهل ساله دادند. اون روزها هم از زندگي چيزي نمي فهميدم. از اونم كتك مي خوردم. آخه بازيگوش بودم كارهاي خونه رو نمي كردم شب كه خسته مي َآمد خونه شام نداشتيم. اما خوب سه تا بچه براش زاييدم. بيست سالم كه شد ديگه تحمل نداشتم جوون بودم و خوشگل. يك شب كه حسابي كتك خورده بودم؛ صبرم تموم شد و از خونه رفتم . كسي رو نداشتم نه پدر و نه مادر پيش زن عموم بزرگ شده بودم برگشتم پيش همون ها و گفتم ديگه برنمي گردم و بدنم رو براي اولين بار نشونشون دادم. سال ها پيش اونا زندگي كردم. و رفتم سر كار اين سال ها خيلي بهم فشار امد اما شوهر نكردم. بچه هام هم كم كم بزرگ شدند و عقلشون كه رسيد گاهي بهم سر مي زدند. تا اين كه عمو و زن عموم هم فوت كردند منم تنها شدم. چهل سال تنها بودم. به رنگ پريده اش خيره شدم . دهانش خشك شده بود . بطري كوچك آبي كه داشتم به دستش دادم. سري تكان داد و با علامت دست به پير مرد اشاره كرد كه باز هم صبر كند. دختر حاجي همسايه مون بود وقتي مادرش مرد، زير پام نشست راضي ام كرد. فكر كردم حالا كه سني ازم گذشته مونسي داشته باشم اما مي بينم كه حاجي هم همون اخلاق رو داره. ديگه به آخر خط رسيدم. يك روز كه حالم خيلي بد بود و داشتم براي خودم گريه مي كردم و مي خوندم دخترحاجي بهم گفت چته؟ مگه از زندگيت راضي نيستي؟ وقتي پيرهنم رو بالا زدم و تن كبودم رو نشونش دادم. خيلي ناراحت شد وگفت: "حالا مي فهمم كه چرا مادرم هميشه غصه دار بود و گرفته. اما هيچ وقت با ما حرفي نزد. هر وقت هم مي پرسيدم مي گفت: چيزي ام نيست. دست و پام درد مي كنه". زن قطره اشك هايش را با پر روسري اش پاك مي كند و جابجا مي شود و از من مي خواهد كه دستش را بگيرم بلند مي شود و به دنبال حاجي كه آن طرف پارك قدم مي زند ؛ به سنگيني پا كشيده و مي رود. من نشسته در فكر از آنها چشم بر نمي دارم. |