|
من از پلیس می ترسم / آسمان سلیمیيكشنبه12 تیر 1390 قرار یک پیاده روی را می گذاریم. باید به فکر شام کسانی باشم که خودشان بلد نیستند شام بپزند. شام را با شتابی بی مانند می پزم. هر وقت کارهای خانه دست و پاگیر است با جمله ی آن فمینیست معروف خودم را دلداری می دهم که گفت: " کارها ی خانه را می شود با سرعت از سر راه برداشت!" زنی که از همه ما بزرگ تر است برای نیامدن پافشاری می کند. بهانه اش کارهای ناتمامی ست که باید انجامشان دهد. می گویم پیاده روی برای تندرستی سودمند است؛ می پذیرد که بیاید اما نه برای تندرستی؛ نمی خواهد بیش تر از این با من بحث کند. زنی که قرار پیاده روی را هماهنگ کرده قبل از این که به ما بپیوندد تماس می گیرد و با صدایی که در آن دلهره به خوبی حس می شود، می گوید: "عزیزم حواستان به لباس هایتان باشد، می فهمید که چه می گویم؟ " شگفت زده می شوم. خب لباس ورزشی که نمی تواند توجه گشت ویژه ی حجاب را جلب کند؟ لباس ورزشی که عیبی ندارد. از خانه که بیرون می آییم باز بحث گشت ویژه ی حجاب است. خانم هماهنگ کننده پیاده روی می گوید دخترش را با دختر خواهرش راهی کرده بروند کمی قدم بزنند و سه بار با اوتماس گرفته و گفته تا موهایش را بپوشاند و حواسش باشد. سخن از چیزهای دیگر است اما من هم چنان برایم شگفت آور است که چرا او این همه هراس دارد. خب این برنامه هر سال تابستان اجرا می شود. در ضمن او و دخترش همیشه ساده پوشیده اند. آهسته گام بر میداریم. می گویم باید دست هایمان را بگذاریم دو طرف، چسبیده به پهلو و تند و تند گام برداریم. یک، دو، یک، دو. اما باز می گوید "می دانم اما این جا نمی شود! در خیابان نمی شود!" به پارک شهر می رسیم. من با تلفنم سرگرم گفت و گو هستم؛ مردی را می بینم که به ما خیره شده است. لباس نیروی انتظامی به تن کرده است. با تجربه به نظر می رسد. از درجه اش سر در نمی آورم. روی نیمکتی می نشینیم و او در چند قدمی ما می ایستد. خانم هراسناک به دخترش زنگ می زند و وقتی می فهمد او نزدیک پارک است از او می خواهد به ما بپیوندد. چند دقیقه بعد با ماست. بلند و باریک است. در آستانه ی جوانی. زیباست و سرشار از هیجان های جوانی. اما چشمانش مدام از ترس دو دو میزند. زن بزرگ تر، من و دختر نوجوان روی نیمکتی می نشینیم و دو نفر دیگر ناپرهیزی می کنند و می روند بستنی بخرند. به دختران کوچکی نگاه می کنم که مشغول اسکیت سواری هستند. هوا گرم است. بزرگترینشان 8 سال دارد و بدون استثنا هر چندتایشان روسری به سر دارند. مسیر پیش روی ما را بیش از ده بار می روند و می آیند. یک مسیر یکسان که سر و تهش پیداست. ناگهان پسرکی ده ساله یا اندکی بیشتر، از راه می رسد و با اسکیتش چنان نمایشی میدهد که سرم گیج می رود. نمی دانم مسیرش کجاست. اما دیگر نمیبینمش. حتما او همه ی پارک را زیر اسکیت هایش دورمی زند و نمی داند مسیر یکسان دیگر چه صیغه ایست. مادر یکی از دخترها مدام می گوید "همین جا ! همین جا!" پشت سرمان در چمن ها نشسته اند. نمی دانم چند ثانیه طول کشید اما ناگهان دو تن از این دخترکان برای این که به هم برخورد نکنند تعادلشان را از دست می دهند و یکیشان درست می افتد زیر پای من. تکان سختی می خورم و دخترک را می بینم که هر چه می کوشد نمی تواند برخیزد. می خواهم کمکش کنم که می بینم دنباله ی شالش به میله آهنی زیر نیمکت گیر کرده و نمی تواند برخیزد. بلند می شود. خودش را نمی تکاند. نخست روسری اش را مرتب می کند. پلیس دوباره پیدایش می شود. دختر نوجوان کنار دست من به خود می لرزد. می پرسم چیزی شده؟ با نگرانی می گوید "من از پلیس میترسم." موهایش را پس و پیش می کند. آستین مانتو اش را مدام پایین می کشد. واقعا به اعصابم فشار می آید. سعی میکنم آرامش کنم و به او بقبولانم که پوشش او طوری نیست که پلیس به او تذکر بدهد. زهرخند می زند. می گوید "مگر باید جوری باشد که تذکر بدهد؟ به همه تذکر می دهند. تازه یک وقت هایی می برندت." ذهنم آشفته می شود. این همه ترس برای چه. جمله ی "من از پلیس می ترسم" بارها مثل یک ارّه موتوری از روی مغزم عبور می کند و آزارم می دهد. مادرش می آید و کنارمان مینشیند. چند دقیقه بعد می رویم توی چمن ها. به دختر تذکر می دهد آستین هایش را پایین تر بکشد. از کوره در می روم ومی گویم بس است دیگر. اینقدر حساس نباشید. این آقا مأمور امنیت پارک است. گشت می زند تا مراقب اوضاع پارک باشد. مادر به تندی می گوید"یکدفعه پیدایشان میشود. من حوصله ندارم با آن ها رو در رو شوم و سوال و جواب پس بدهم." می گویم پوشش که بد نیست؛ پس چرا این قدر به او دلهره وارد می کنی؟ قانع نمی شود و همچنان بر عقیده اش پافشاری میکند. خیلی ناگهانی به خاطر می آورم که چرا دختر نوجوان از پلیس میترسد و چرا مادرش اینهمه کوشش میکند تا او را از پرسش و پاسخی دیگر در امان نگه دارد. دوسال پیش در همین هنگامه بود که دختر نوجوان را در خیابان متوقف کردند. قدش بلند است. مانتوهایش را از بیرون می خرد. دختراز همان روز از همه ی پلیس ها می ترسد. من اما هنوز این شعر مدام در گوشم زنگ می زند: شبا که ما می خوابیم/ آقا پلیسه بیداره... واقعیت های بزرگسالی گاهی رویاهای کودکی مان را سر می برند. |