شماره مقاله: 8081

مسیر:
صفحه اول > كوچه به كوچه

لینک مستقیم:
/spip.php?article8081



برخی از حقوق برای کمپین یک میلیون امضا محفوظ است.

درس جسارت در ظهر تابستانی منحوس (به پاس درس هایی که هدی صابر آموخت)/ دلارام علی

دو شنبه30 خرداد 1390


خبر کوتاه است، "مهندس عزت الله سحابی در روز 10 خرداد 1390 درگذشت".

پیرمردی که عمری را در زندان های ایران سپری کرد پس از یک دوره بیماری و در حالیکه روزهای آخر عمرش را در اغما گذرانده بود در بیمارستان پارسیان تهران برای همیشه از زندان رفته است و تو احساس می کنی در این روزهای نا امیدی رفتن پیرمرد چقدر غم انگیز است. قرار است پیکرش روز 11 خرداد در لواسان تشییع و به خاک سپرده شود که باز هم خبر می رسد.این بار هم خبر کوتاه است و پیش از آنکه فکر کنی اتفاق افتاده است ، "هاله سحابی فرزند مهندس سحابی در مراسم خاکسپاری پدر ، در پی حمله نیروهای امنیتی بر اثر ایست قلبی جان سپرده است".

خیره می مانی بر صفحه مانیتور رو به رویت.بغض می کنی، بغضت می ترکد، گریه می کنی، به زمین و زمان فحش می دهی و هی از نو همین ها را تکرار می کنی.عکس های هاله یک به یک بر صفحه های رو به رویت نقش می بندد و لبخندش هی بزرگتر و پر رنگ تر می شود . بعد نوبت به شاهدان عینی می رسد و روایت ها یکی پس از دیگری هی خنجر می زند بر زخمی که سر باز کرده است و تو هی فکر می کنی که چقدر ناتوانی در برابر آنچه روی داده است.چند روزی زندگیت تعطیل می شود.کارت می شود خواندن خبرها و رفتن به مراسم ها.اما کم کم انگار همه چیز رنگ می بازد.بر می گردی به زندگی عادی، به دغدغه های روزمره ، به کسالت و روزمرگی و از فاجعه ،طرحی مبهم و کدر در خاطرت می ماند که هر از گاهی دلت را به درد می آورد.

10 روز بعد خبر می رسد که هدی صابر روزنامه نگار و فعال ملی – مذهبی که در اعتراض به مرگ هاله سحابی در زندان اعتصاب غذا کرده بود در گذشته است.همه چیز مثل نوار از جلوی چشمانت رد و فاجعه هر لحظه بزرگتر می شود.

خبر مرگ هدی صابر بر اثر اعتصاب غذا در زندان شوکه ات می کند و به یاد می آوری در تمام روزهایی که پشت صفحه مانیتور خیره به خبرها نشسته بودی ، در تمام روزهایی که فاجعه اندک اندک از زندگی روزمره ات جدا می شد، در روزهایی که تنها حسرت می خوردی و ناسزا می گفتی و احساس ناتوانی می کردی،انسانی در آنسوی دیوارهای قلعه بخیل جانش را در دست گرفته و مبارزه می کرد.

هدی صابر جانش را در راه اعتراضی فدا کرد که می توانست در یک غم ساده خلاصه شود.می توانست خاطره اندوهبار ظهر تابستانی منحوسی باشد که تا ابد در خاطرش بماند ، می توانست یک حسرت بزرگ باشد که بعدها در خاطراتش از آن یاد کند و درسی از روزهای سخت که در کلاس های فردایش به شاگردانش بیاموزد.اما او معلم امروز شد.معلمی که آموخت اعتراض با دست های بسته و در پشت دیوارهای قلعه هم ممکن است.هدی صابر در ناامیدترین روزهای تابستان منحوس ، درس جسارت بود.

او اعتصاب غذا نکرد تا جانش را از دست بدهد ، اعتصاب کرد تا اعتراض کند و برای اعتراض پیش پا افتاده ترین ابزار مثل انتشار و اشتراک پست های اینترنتی را انتخاب نکرد، او بزرگترین ابزارش را به کار گرفت تا بیاموزد اعتراض بزرگ ، با ابزارهای کوچک اتفاق نمی افتد.