دیر زمانی است که می شناسمت، از خیلی پیشتر ها، از آن هنگام که سیب
ممنوعه ای چشیدی و تو را محکوم کردند به تمرد و خویش محوری، از بهشت
بیرونت راندند. به کدامین گناه مستوجب آن شدی که برروی زمین تبعیدت کنند؟
بر روی زمین در کنارت بودم و دیدم که برای زنده ماندن خود و فرزندانت در
نظام نابرابر پیشینیان با انواع استبداد و زور جنگیدی، در کنار همسرت
کاشتی و داشتی و برداشتی، زمین شخم زدی، چادر بنا کردی، خشت روی خشت
گذاردی و با روند تکامل و پیشرفت، تو نیز پیش رفتی و نخواستی از قافله
عقب بمانی. زایندگی از هنرهای برتر تو بود، دست در دست خدا چون خود و او
را آفریدی، از شیره جانت سیراش کردی و با دستان پر مهرت بالندگی اش را به
نظاره نشستی.
سالها گذشت، همه چیز فرق کرد، حال تو دیگر به تکه گوشت شکاری قانع نبودی
که آن نیز همیشه با بی عدالتی تقسیم می شد.
زمان گذشت و کار تو، زندگی تو، تربیت تو شکل دیگری به خود گرفت. کم کم
فهمیدی که باید قوانین دیگری برای تو و همجنسانت حکومت کند. پس با تو
آمدم کنار خیابانهای جهان فریاد زدم، که من هم هستم. پس چون که هستم برای
کارم در کارخانه مانند مردان حقوق برابر می خواهم، مر خصی زایمان می
خواهم، حق رای می خواهم ...
شلاقها خوردیم، سیاهچالها دیدیم و ضربه های باتوم را برتن هایمان چشیدیم
ولی حرفمان را به کرسی نشاندیم و به اکثر خواسته هایمان رسیدیم ولی هنوز
راهی دراز در پیش داشته و داریم و با گذر زمان و گذشت عصر ها و نسل ها
خواسته های ما نیز شکلهای پر معناتر و عمیق تری به خود می گیرد.
ولی در همین مرحله (ابدی شده و معروف) گذر از سنت به مدرنیته و لاف و
گزاف و ادعاهای واهی سردمداران و ابرقدرتان در همین نزدیکی که بیش از چند
سال قبل، در افغانستان وقتی زیر خروارها پارچه سنگین و از پشت برقع مشبک
به دنیای اطرافت با حسرت می نگریستی تو را دیدم، دیدم طالبان با تو چه ها
کردند، چون از نظر آنها تو فقط برای لذتهای شبانه شان آفریده شده بودی و
اگر روزی جسارت می کردی و پا کج می کردی در ورزشگاه هایشان سنگسارت می
کردند.
در یکی از سنگسار ها من نیز با تو وارد چاله شدم، با قدمهای لرزان پای در
قتلگاهمان گذاردیم فقط سرمان بیرون بود، آنوقت مردی آمد و با غرور و تحکم
حکم تو را خواند و اولین سنگ را نثارت کرد، با تو درد کشیدم بر سر مجروح
و خون آلودت دست نوازش کشیدم خودم را سپرت قراردادم ولی آنها مرا نمی
دیدند و فقط لذت سنگ زدن را می چشیدند و به تکفیر گناهت فکر می کردند.
ساعتها زجر کشیدی تا ذره ذره جان از تنت بیرون شد. بر سر جنازه ات ضجه ها
زدم و ناله ها کردم، ولی هیچکس نشنید. فریاد زدم این عدالت نیست، خداوند
مهربان است و چنین پایانی را برای بندگانش نمی خواهد، ما در مقام داوری و
دادن حکمی اینچنینی نیستیم... ولی فریاد هایم به هیچ کجا نرسید.
حتی وقتی در جایی دیگر روی خود بنزین پاشیدی و کبریت کشیدی نتوانستم
مانعت شوم و بگویم که، عزیزم تحمل کن، تحقیر و توهینها را تاب آور، این
تو نیستی که باید بسوزی و درد داشتن هوو را اینچنین پایان دهی، آنکه باید
بسوزد قانونی است که به مردت اجازه داده که بی اعتنا به روح شرحه شرحه ات
و لگدمال کردن احساسات پاکت، زنی دیگر را به تو ترجیح دهد... خودت را
نسوزان، دست در دست دیگر دردمندان همجنست قوانین نابرابر را بسوزان.
در جایی دیگر و در شبی دیگر سرک کشیدم، دیدمت خاموش و فراموش شده در کنج
خانه ات با دستان هنرمندت درحال آفرینش بودی که نانی بر سر سفره ات اضافه
کنی، صبورانه و وام دار آبرو و شرف در سکوت روزگار سخت را تاب آوردی و می
آوری ...
خواهرم!
سخن بسیار است و مجال کم ولی تا دنیا دنیاست سایه پر عظمت تو بر روی زمین
و برروی گسترده خواهد بود. نسلها از پی هم آمده و خواهند رفت ولی ریشه
های تو عمیق و عمیقتر در دل جاودانگی زنده خواهد بود. تو زنی، تو زمینی و
زندگی هرگز بی تو مباد.