شماره مقاله: 6593

مسیر:
صفحه اول > كوچه به كوچه

لینک مستقیم:
/spip.php?article6593



برخی از حقوق برای کمپین یک میلیون امضا محفوظ است.

شاید که زمان بتواند/ شیرین اردلان

شنبه7 آبان 1390


امشب دوباره در سرم توفان است. همه چیز می آید و می رود. نفس بلندی می کشم. می خواهم با شمارش نفسهایم خودم را به خواب برم. بی فایده است. صدای خرخر مادر که با خوردن قرص های آرام بخش بعد از هفته ها بیماری از اتاق های تودر توی خانه به گوش می رسد امید بخش است مثل صدای پدر که با ورودش به خانه زودتر از خودش به گوش می رسد...

آن روز پدر پس از غیبت های طولانی دوباره به خانه می آید. اسفند ماه است و پایان سرما. فکر می کنیم دوباره به خانه برگشته است و مثل هر سال می خواهد سوروسات و خرید شب عید را راه بیندازد. اما مادر به سردی با او برخورد می کند، مثل هر سال نیست... مثل هر سال مشغول خانه تکانی هم نیست. چیز دیگری در او تکان خورده است... روزها وقتی من و خواهر کوچکم را راهی مدرسه می کند به محل کار پدر می رود؛ این را بعدها فهمیدیم. به مناطقی می رود که پدر مشغول خانه سازی است. دنبال چیزی است که قلبش را تکان داده است... در یکی از خانه های نوساز پدر، دختر عموی شوهرش را می بیند که از کرمانشاه به تهران آمده و در آنجا ساکن شده است. نتیجه تحقیقات مفصل او تایید احساسش است، دختر عمو به عقد پدر در آمده است. باور نمی کنیم... از آخرین تابستانی که دخترعمو با چهار فرزند و مادرش آفتاب خانم به خانه ما آمده بود سال ها می گذشت. تصویر دختر عموی پدر هنوز در ذهنم هست با آن تور گیپور مشکی رنگ که بر سرش می انداخت و بلوزدامن و جوراب شیشه ای مشکی که در آن دوران شیک وزیبا می نمود. هر روز صبح با پدر به اداره های مختلف می رفت تا سهام شوهر مرحومش را پس بگیرد. آفتاب خانم اما با وجود پاهای علیل اش بر روی تخته چوبی که به چهار بلبریینگ به جای چرخ وصل بود کنار حوض می نشست و ظرف ها را می شست و حیاط را جارو می کرد. مادرم غذا می پخت و ما بچه های سر تا پا خاکی شده ی کوچه را در تشت های پر آب و گرم شده در آفتاب آب تنی می داد تا بعد از ظهر داغ تابستان را در خانه بمانیم شاید که به خواب رویم و صدای صاحب خانه را در نیاوریم. بعدها مادر گفت یک روز که آفتاب خانم صورت و پاهای او را بند می انداخته به مادر گفته که مواظب شوهرت باش! من هنوز گیجم. باورم نمی شود. فکر می کنم پدر همچنان درگیر کار و سفرهای همیشگی است. صبح که از او می پرسم بابا مسافرت کی تمام می شود؟ می گوید: بزودی بابا! و بعد به سراغ فرشهای پهن شده در اتاق می رود:" بابا کمک کنین این فرش ها را جمع کنم." من و خواهرم به مادر نگاه می کنیم. مادر آشفته می شود:" فرش ها را کجا می بری؟ به آن یکی خانه ات ؟ فرش هم خواسته. خودت بس اش نبودی ؟" پدر می گوید:" زن بس کن! من در راه خدا به آنها کمک کرده ام. آنها کسی را در اینجا ندارند. فرش روی فرش انداخته ای که چه بشود؟ فرش ها را می خواهم ببرم بانک پول ندارم. می خواهی شب عیدی مرا شرمنده بچه ها کنی؟ می روم و با پول بر می گردم." مادر می گوید :" دختر داریم" و پدر می گوید:" بهترش را برای آنها می خرم." بالاخره مادر رضایت می دهد و ما هم کمکش می کنیم و تا پایین پله ها همراهش می رویم. با او فرش ها را در ماشین می گذاریم. بعد از خداحافظی دو تا پله را یکی می کنم و خودم را به پنجره اتاق می رسانم و مثل همیشه برایش دست تکان می دهم. او توجه نمی کند، باور نمی کنم، می رود اما باز نمی گردد.

آن سال عیدمان فقیر و بی رونق است. نه از کفش و لباس نو خبری هست و نه از پول های کاغذی لای قرآن پدر. به جای سبزی پلو ماهی، مادر هم قرمه سبزی درست می کند. جای صدای بلند پدر وعشوه های مادر خالی است. موقع تحویل سال نو هر سه ی ما چشم به در می دوزیم. جز چند تلفن تبریک از آشنایان و فامیل مادرم، کسی سراغی از ما نمی گیرد. مادرم من و خواهرم را در آغوش می گیرد و می گوید اگر این بار آمد راهش نمی دهیم لیاقت ما را نداشت. به سراغ صندوقچه قدیمی اش می رود چند قواره پارچه و یک ساعت مچی مردانه که پدر از سفر مکه آورده بود در می آورد. یکی از پارچه ها و ساعت را برای خواهر بزرگترم کادو پیچی می کند. آخر امسال اولین عیدی است که او و شوهرش به خانه مان می آیند. با پارجه های دیگر برای من وخواهرم پیراهن می دوزد. پیراهن من پر از گلهای ریز بنفش است. من هنوز با دیدن رنگ بنفش تلخ می شوم و هرمان تنهایی و بی کسی همه وجودم را می گیرد...

روزها از پس هم می گذرد. خانه ی پر رفت وآمد ما دیگر سوت و کور شده است. اگر هم کسی در این خانه متروک را می کوبد موضوع اولین حرف و سخن، زن گرفتن پدر است. غذاهای مادر هم دیگر طعم و بوی گذشته را ندارد. دیگر مثل قدیم ها موقع آشپزی به زبان مادری اش آواز نمی خواند. زندگی به سختی می گذرد. اسباب و اثاثیه دو تا از اتاق ها را جمع می کنیم و با اجاره آن زندگی را می گذرانیم...

یک روز در خیابان پدر را می بینم. از اتوبوس دو طبقه پیاده می شوم و دوان دوان خودم را به او می رسانم. می خواهم مثل گذشته ها که از سفر می آمد او را در آغوش بگیرم اما او دستش را دراز می کند و با من دست می دهد. به ماشین اشاره می کند و می گوید که تنها نیست. نگاهی به ماشین می اندازم. سرد می شوم. پاهایم سست می شود و خشم ونفرت گلویم را می فشارد. رویم را برمی گردانم به طرف پدر. می شناسمش؟! در برابرم مردی غریبه ایستاده است با موهای رنگ شده. لباس هایش هم جدید است، پدر همیشه رنگ خاکستری می پوشید که با موهای جو گندمی اش هماهنگ بود اما اکنون او کس دیگری است، نه او پدر نیست... در جهت مخالف آنها شروع به دویدن می کنم. به کسی تنه می زنم وکتابهایم روی زمین پخش می شود وهمراه آن اشک هایم سرازیر. بقیه راه را تا خانه پیاده می روم. حرف های خاله ام در گوشم تکرار می شود:" باباتون عاطفه نداشت، خواهر من بد، بچه هاشو چرا دور انداخته؟"... به خانه می رسم روپوشم را در می آورم و در دستشویی حسابی گریه می کنم. صورتم را می شویم و از ماجرای آن روز هیچ چیز نمی گویم. فراموشش می کنم. آن سال شاگرد اول مدرسه در سه درس تجدید می آورد. از آن هم چیزی نمی گویم. هیچ کدام از ما از آنچه بر ما می رود چیزی نمی گوییم. مادر هم آنقدر مشغول ناله، نفرین ودعا و جادوست که از ما بی خبر است، حتی از پیر شدن خودش به انتظار. همه ما به سال صفر رسیده ایم و شاید زمان بتواند مرهمی بر دردمان باشد...!

وقتی خبر مرگ اورا در اثر تصادف برای مان می آوردند او را از پنجره اتاق می بینم. برایش دست تکان می دهم، دستش را از فرمان ماشین بر می دارد و با من خداحافظی می کند