شماره مقاله: 10266

مسیر:
صفحه اول > كوچه به كوچه

لینک مستقیم:
/spip.php?article10266



برخی از حقوق برای کمپین یک میلیون امضا محفوظ است.

چیزی زیر پوست این شهر می جوشد / دلارام علی

برای ساکن بن بست رضوی، صاحبخانه ای که هیچ وقت تنها نبود

يكشنبه17 دی 1391


تغییر برای برابری: دیروز بعد از مدت ها روانه ی خانه ای شدم حوالی میدان هفت تیر. از سر اتفاق بود که خانه فاصله ی چندانی با بن بست رضوی نداشت. جایی که تا همین چند سال پیش بخشی از بهترین خاطراتم از فعالیت در حوزه ی زنان در آن رقم خورده بود. جایی که نه فقط برای من ، که برای بیشتر اطرافیانم معنا و مفهومی جدا از یک خانه داشت.

حس و حال عجیبی داشتم. بعد از مدت ها 15، 16 زن برای کارگاه کمپین یک میلیون امضا دور هم جمع شده بودند و قرار بود من برایشان از قوانین تبعیض آمیزی بگویم که بعد از 6 سال کمابیش همان است که بود. فکرهایی زیادی در ذهنم دور می زد. فکر اینکه چرا راهمان اینقدر طولانی شد، چرا مقصد اینقدر بعید شد و چرا ما هر روز تعدادمان کمتر و کمتر شد.
با همان حس و حال وارد خانه شدم. دور تا دور سالن زنان و دختران جوانی نشسته بودند که از راه های دور و نزدیک آمده بودند تا از قوانین بشنوند. اکثرا سال ها بود که به واسطه ی دردی مشترک به یکدیگر گره خورده بودند و همدیگر را خوب می شناختند. فقط ما کمی غریبه بودیم. بنا به رسم دیدارهایشان صبحانه ای خوردند و بعد کار را شروع کردیم.

نمی دانم چرا ولی بر خلاف همیشه بحث را با به دنیا آمدن یک دختر شروع کردم و اینکه هر چه او مرحله به مرحله بزرگتر می شود، چطور قوانین زندگی اش را سخت تر و سخت تر می کند. شرکت کننده ها با این دختر به سن مسئولیت کیفری رسیدند، به تبعیت از تکلیف پدر در 13 سالگی ازدواج کردند، همسرشان حق تحصیل و کار و اشتغال را از آنها گرفت، خواستند طلاق بگیرند درها به رویشان بسته شد. خواستند سفر کنند، اجازه شان سلب شد. هر چه پیشتر می رفتیم چهره ها بیشتر در هم می رفت. گهگاه صدای آه یا اعتراضی از یک طرف سالن شنیده می شد. شاید باور کردن حقیقت تلخ قانون ، سخت بود.

بعد به راه حل های رسیدیم. راه حل هایی که اگر چه همه ی مشکل را حل نمی کند اما شاید تنها چاره ی، بخشی از آنها باشد. به شروط ضمن عقد. به لزوم آگاه کردن دختران جوان و به اعتراض به قوانینی که ما را در چنین شرایطی قرار داده است.

کم کم اخم چهره ها باز شد. همه سراغ برگه های امضا را می گرفتند. چند نفری آمدند تا دفترچه های کمپین را برای شهرستان ها بگیرند و قول و قرارهایی گذاشتند تا کمک کنیم این آموزش ها را به شهرهای دیگر ببرند.

حال و هوایم عوض شده بود. انگار 6 سال به عقب برگشته بودم، با همان انرژی ، با همان روحیه. در راه برگشت از مقابل بن بست رضوی که می گذشتم دلتنگی درونم را چنگ می زد، دلم می خواست به انتهای بن بست بروم و با حرارت برای صاحبخانه ای که هیچ وقت تنها نبود، از جلسه تعریف کنم.

در راه بازگشت اما انگار مقصد دیگر آنقدرها هم دور نبود. انگار ما آنقدرها هم کم نبودیم و انگار هنوز چیزی زیر پوست این شهر می جوشید.