|
گرسنگی / وبلاگ سیب و سرگشتگیچهار شنبه1 آذر 1391 گوشت چرخ کرده را با فلفل و نمک و پودر پیاز مخلوط کرده ام. می دانم که نباید پیاز استفاده کنم چون برگر آب می اندازد. همبرگر کلفتی ساخته ام و گذاشته ام روی ماهی تابه داغ. سی و سه روز است که چیزی نخورده است. به این فکر می کنم و بوی برگر سرخ شده را به ریه هایم می کشم. سی و سه روز برای چه؟ برای کی؟ وقتی هدی صابر را کشتند وقتی هاله سحابی روز خاکسپاری پدرش کشته شد به دوستی گفتم که آنها نمرده اند. از جانمایه و شجاعت آنها هزاران هدی بر خواهد خواست، هاله ها فریاد خواهند زد. اما الان چیزی نمی گویم. چیزی ندارم که بگویم. فقط به آرامی کفگیر پلاستیکی را به زیر برگر می برم و آن را با دقت بر می گردانم. برای برگر یکبار برگرداندن کافی ست تنها باید کمی صبر کرد که گوشت خوب پخته شود. این مقاله را خوانده ام و آن خط پررنگ لعنتی که نوشته است: «اعتصاب غذا می تواند به مرگ منجر شود» در ذهنم می چرخد. برگر به نظر آماده می آید. حرارت زیر آن را کم می کنم و برگر را زیر مقداری پنیر پیتزا رنده شده دفن می کنم. مقدار کمی آب اضافه می کنم و در ماهیتابه را می گذارم. باید کمی صبر کنم تا بخار آب پنیر را آب کند. سراغ سس مخصوص می روم. کمی سس خردل را با سس کچاپ تند مخلوط می کنم و هم می زنم. در همان مقاله اثرات پزشکی اعتصاب غذا را خوانده ام. « هالوسیناسیون و آسیب مغز بعد از سه هفته» کمی پودر سیر را به سس اضافه می کنم. «صدمه به بافت عضلانی بعد از چهار هفته» بافت عضلانی؟ کدام عضله؟ « ضعف سیستم استخوان بندی بعد از چهار هفته». حالا سس مایونز را اضافه می کنم. «احتمال آسیب دائمی به بخشهایی از مغز بعد از چهار تا پنج هفته» گوجه خورد شده و ترخون را به سس اضافه می کنم و خوب هم می زنم. « احتمال آسیب دائمی به ارگانهای داخلی بعد از چهار تا پنج هفته» برگر آماده است. پنیر آب شده و برشته شده و طلایی رنگ روی تابه را با کفگیر و با وسواس زیاد به روی برگر بر می گردانم. نان همبرگری را که از وسط دو نیم کرده ام روی تابه می گذارم تا کمی برشته و گرم شود. « احساس ضعف و سرگیجه، حالت تهوع، سردرد، درد عضلات» حال همیرگر را میان دو نان برشته شده می گذارم و سس مخصوص را اضافه می کنم. کاهو و گوجه فرنگی روی آن می گذارم و کمی فشار می دهم. یک ساندویچ خوب وقتی طعم بهتری دارد که برای چند دقیقه زیر فشار کمی بماند تا طعم ادویه و سس در تمام آن پخش شود. اما من طاقت ندارم. با عجله روی صندلی می نشینم و لقمه اول را گاز می زنم. « ناتوانی کلیه، نارسایی قلبی» شاید برای اولین بار است که نسرین را می فهمم. می فهمم که به جایی رسیده است که برگشتی در آن نمی بیند. جایی که حتی عشق به فرزندانش به شوهرش هم نتوانسته است جلودارش شود. زن مبارز، یک تنه و با همان یک تن نحیفش مبارزه را همچنان ادامه می دهد برای گرفتن حق مسلمش برای گرفتن حق مسلممان. او از جانش می مکد که راهش را ادامه دهد. آنها دیگر نمی توانند نسرین را در زندان اسیر کنند. نسرین دیگر نه در آن دخمه تاریک و انفرادی اوین می گنجد نه در شهر و نه در مرزهای کشور. او نه در جدال به سیاهی که در مبارزه با خودش هم پیروز است. او می داند که راهی که می رود برگشتی ندارد. نسرین شاید در کشاکش رنج و درد سی و سه روز اعتصاب غذا به گرمای تن فرزنداتش فکر می کند یا حتی شاید چیزهایی در ذهنش می درخشد که احمقانه و کوچک است. چیزهایی که خود زندگی ست. زندگی ماست. همبرگر را تمام کرده ام. ظرف را که روی کابینت می گذارم. چشمهای نسرین را می بینم و گاز معده را در گلو خفه می کنم و بی صدا بیرون می دهم. |