خانه تماس با ما کتابخانه سایت‌های حامی گالری کمپین در بند آرشیو English

پذيرش > كوچه به كوچه > ما دیگر به آنجا نخواهیم رفت*

ما دیگر به آنجا نخواهیم رفت*

21 تیر 1390 - - نسخه قابل چاپ

تغییر برای برابری - افسانه الف - بعضی روزها انگار اگر اشکت را درنیاورد، شب نخواهد شد. دیروز یکی از آن روزها بود.

از صبح زود که با زنگ ساعت بیدار شدم تا آمدن دخترم از سر کار مشغول بودم. دردی همراه با سوزش استخوان ها در پشتم حس می کردم ، اما همینکه دخترم گفت میای بریم تندیس بدون هیچ مقاومتی گفتم باشه بذار شامو آماده کنم بریم .

تو تمام این سال ها شاید سومین باری بود که به مرکز خرید تندیس می رفتم .همیشه اولین ها برایم با اهمیت است واولین باری که از آنجا خرید کردم خاطره خوبی به همراه نداشت.
تولد او بود و من که در طول این سال ها هدیه اش را از روزها قبل آماده می کردم، هنوز کادویی برایش نگرفته بودم. چند وقتی بود که مشکوک می زد حسی مثل احساس خیانت و دروغ وجودم را پر کرده بود همان طور که بیقراری و فرار نگاه او را .

روز تولدش بود و گفته بود که شب می آید. باز هم با دخترم بودیم .ادوکلن مورد علاقه اش را خریدیم. به کیک وشیرینی علاقه ای نداشت، اما گاهی شیرینی های ریز باقلوا را همراه چایی اش دوست داشت. از آن شیرینی لبنانی کنار پله برقی نیم کیلویی شیرینی گرفتیم و خندان و راضی به خانه برگشتیم. همینکه به خانه رسیدیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. صاحب خانه بود که می گفت تمام ساختمان را یک جا فروخته و باید آپارتمان را در کمتر از بیست روز تحویل دهیم. او هم آن شب نیامد و فردا با دروغی تازه پیدایش شد و من یک هفته بعد از تولدش دانستم که پای زن دیگری در میان است. سیزده سال زندگی مشترک دود شد و به هوا رفت .
لباس ها وهمه وسایل شخصی اش را در چمدانی می ریزم و به دستش می دهم.
هر چه که یاد و بوی او را می دهد از خانه دور می کنم. از اینکه این همه سال مانند احمق ها رفتار کرده ام از خودم بیزارم.

می گوید یک اشتباهی کردم ، فرصت بده جبران کنم. من می روم تا گم شوم و او می رود تا فرصت جبران پیدا کند.

اما حکایت دیروز تندیس ، حکایت دیگری بود که مثل آوار بر سرمان خراب شد.

دوباره پله برقی و شیرینی لبنانی ، رو برمی گردانم. به طبقه همکف بر می گردیم ،
از انتهای راهرو صدای همهمه ای به گوش می رسد. دختر جوانی با رنگ و روی پریده در میان دو زن چادر عبایی به زور به طرف در کشانده می شود و مرد مامور انتظامی با هیکلی تنومند آنها را همراهی می کند.با یک نگاه جرمش معلوم می شود.

مانتو اش کوتاه و تنگ بوده و صندل به پا دارد. چهره ای کاملا ساده و معمولی، اما در میان آن دو زن مامور چادرعبایی، مانند الهه ای زیبا می نماید.

عده ای جمع شده و به تماشا ایستاده اند. بعضی هم با موبایل هایشان فیلم می گیرند.
دخترک التماس می کند :مرا بیرون نبرید. من با شما هیچ جا نمی آیم. همین الان می روم چادر سر می کنم اما با شما نمی آیم.

او را کشان کشان به در خروجی می برند. زنی جلو می آید و می گوید: رهایش کنید گناه دارد. مگر چه کرده است. من تازه به خود می آیم و با زن هم صدا می شوم .می گویم ولش کنید مگر چه کرده است؟ جیغ و فریاد های دخترک و التماس هایش مرا به گریه می اندازد رو به مامور مرد می گویم آقا تورا به خدا ولش کنید و یک قدم جلوتر می روم. دخترک شهامتی می یابد و به زمین می نشیندو چارچوب در شیشه ای را می گیرد و فریاد می زند: من با شما هیج جا نمی آیم دو زن دستهایش را از در جدا می کنند. چشمم به زن اولی که به ماموران اعتراض کرد می افتد. می گویم بیایید نگذاریم ببرندش. او هم می آید بعد می گویم همه فقط نگاه می کنند چرا هیچکس چیزی نمی گوید شاید فردا برای هریک از ما این اتفاق بیافتد.
حالا چند زن دیگر هم ما را همراهی می کنند. جلوتر می رویم به مرد مامور می گویم آقا ولش کنید. حالا پایین مانتو و گوشه شال من در دست دختر است که همچنان برزمین نشسته و مقاومت می کند. اما پنجه مرد مامور به قفسه سینه ام می خورد و مرا با پشت به سینه پسر جوانی می کوبد که باعث به هم خوردن تعادل هردومان می شود. دخترم را در شلوغی جمعیت گم می کنم. مامور نهیب می زند اصلا به شما چه مربوط است که دخالت می کنید بروید واینجا نایستید. چشمش به من می افتد که دست دخترک را همچنان دردست دارم. جلو می آید و به من می گوید الان خودت را هم می اندازم تو ماشین و می برم .متفرق شوید. اما ما حلقه را به دور آنها تنگ تر می کنیم.

جمعیت دور آنها را گرفته است دونفری هم با موبایل شان فیلم می گیرند و شاید همین ها باعث می شود تا ماموران خسته از اینکه چندی است با مردم و دخترک در کشاکشند و راه به جایی نبرده اند دخترک را لحظه ای رها کنند. دختر از فرصت استفاده می کند و به طرف راهرو می گریزد. مردم راه ماموران را سد می کنند و تا آنها به خود بیایند دخترک در انبوه جمعیت که هر لحظه بیشتر می شود، ناپدید شده است. زنان مامور هم که تا حالا ساکت بودند با عصبانیت به ما می گویند زیاد حرف می زنید. اگر نروید خودت را می بریم. زودتر متفرق شوید. به طرفی می رویم تا از آنها دور شویم اما هنوز صدای تهدیدهایشان به گوش می رسد. گویی نمی خواهند دست خالی از آنجا بروند. با عجله از در پارکینگ پاساژ خارج می شویم. رو به دخترم می گویم عزیزم مرا ببخش که نگرانت کردم.بغض اش می ترکد و با گریه می گوید درعوض نجاتش دادی. می گویم امیدوارم.

*نام ترانه ای ایتالیایی

ارسال به بالاترین ، توییتر ، فریندفید ، فیسبوک






در همين بخش :

روايت بيست و پنجمين شهريور / نرگس طیبات
وقتی آتش خاموش شود/فرشته نوبخت
آن گاه که زن شدم / ویژه نامه 8 مارس 1391
چیزی زیر پوست این شهر می جوشد / دلارام علی
گرسنگی / وبلاگ سیب و سرگشتگی

ديگر بخش ها :

طرح یک میلیون امضا | مقالات | سایت نوشته ها | اخبار | گزارش كمپين | گفت و گو | علیه سکوت | كوچه به كوچه | نامه های شما | گزارش ویژه | گفتگو با اعضا | ویژه سالگرد کمپین | تصویر برابری | دل آرام علی | تریبون | مقالات | تاریخ شفاهی | خارج از چارچوب | کتابخانه | درباره کمپین | کمپین در شهرها | کمپین در بند | صدای تغییر | ویژه 22 خرداد | لایحه حمایت از خانواده | گالری | عشا مومنی | امیر یعقوبعلی | خدیجه مقدم | راحله عسگری زاده و نسیم خسروی | پروین اردلان،جلوه جواهری، مریم حسین خواه، ناهید کشاورز | زینب پیغمبرزاده | سعیده امین، سارا ایمانیان، محبوبه حسین زاده، ناهید کشاورز و همایون نامی | احترام شادفر | نسیم سرابندی زاده،فاطمه دهدشتی | وبلاگ مهمان | پرونده خرم آباد | دستگیری ها | مریم مالک | پرستو اللهیاری | مهرنوش اعتمادی | سمیه رشیدی | Other Languages | همراهان | «فراخوان کمپین ده روز با بهاره هدایت» | English