پذيرش > كوچه به كوچه > روایت روزهایی که نمی گذرند.../نرگس طیبات
روایت روزهایی که نمی گذرند.../نرگس طیبات
8 آذر 1392 - - نسخه قابل چاپ
تغییر برای برابری:
دوشنبه 13 آبان 92
گلستان نزديك ظهر وارد كارگاه كه شد رنگ به صورت نداشت. چهره اش گرفته بود و سلام كه کرد، صدايش مي لرزيد. لباسش را عوض كرد و پشت چرخ خياطي نشست. يك چاي برايش ريختم و كنار دستش گذاشتم. مي دانستم كه بايد صبر كنم. از نه ماهي كه ازدواج كرده بود روزهاي زيادي ناراحت و گرفته مي آمد سركار. خب چه خبر؟ هيچي. چايش را لب زد. چشمانش پر از اشك بود. خجالتي بود و هنوز نتوانسته بود شرمش را براي بيان خيلي چيزها پنهان كند. فقط بعضي وقتا چيزهايي مي گفت كه مي شد فهميد با شوهرش مشكل دارد.
چيزي شده؟
بله
خب بگو. شايد بشه راهي پيدا كرد
سرش را زير انداخت و ليوان چاي را ميان دستانش گرفت كه شايد كمي گرم شود و لرزش دستانش آرام.
«ديروز عصر كه رفتم خانه شوهرم رفته بود حمام هر چه صبر كردم نيامد فكر كردم حالش به هم خورده صدايش كردم ولي با عصبانيت گفت: چه خبره الان ميام بيرون. از حمام بوي بدي مي آمد. بيرون هم كه آمد حالش خوب نبود. اصلا يه مدتيه حالش خوب نيست.»
يعني چي؟ معتاده؟
بله.
تازه فهميدي؟
بله تازه فهميدم... يعني نه چند وقته فهميدم تازه خيلي چيزاي ديگه رو هم فهميدم. مثلا چي ؟ مثلا اينكه به من خيلي دروغ گفته. اينكه سالهاست معتاد بوده ، زندان رفته و از محل كارش هم بيرونش كردن.
خانواده اش تا حالا چيزي نگفته بود.
نه معلومه كه نه.
خب ديشب چي شد؟ هيچي وقتي بهش گفتم مي دونم معتادي لباسش رو پوشيد به منم گفت لباست رو بپوش برو خونه برادرت . گفتم براي چي؟ گفت براي اينكه من نمي خوام تو اين خونه زندگي كني . برو تا تكليفتو معلوم كنم. بعد هم برام آژانس گرفت و منو فرستاد خونه برادرم.
چه پررو! خونه كه مال توست. تو پول پيش خونه رو دادي. كرايه رو هم كه تو داري كمكش مي كني.
مي دونم. بعد از رفتن منم كليدها رو عوض كرده كه من نتونم برگردم، همسايه مون به من زنگ زد و گفت.
خب تو هم رفتي. به همين سادگي.
خب چه كار كنم. بيرونم كرد. مي موندم باهام دعوا مي كرد و فحشم مي داد و آبروم جلوي همسايه ها مي رفت. مي دونيد اصلا اشتباه كردم عروسي كردم. مادرم، برادرم همه گفتند تو ديگه وقت شوهركردنت گذشته ، چرا مي خواي عروسي كني. هميشه سرم غر مي زدند كه اشتباه كردي. حالا هم كه هيچي از ديشب برادر و زن برادرم راه رفتند و ميگن تو آبروي مارو مي بري. طلاق تو خونواده ما بده. همه اهالي آبادي اگه بشنون هزار تا حرف پشت سرمون مي زنن.
اي بابا! حالا تو يه تجربه اي رو كردي نبايد كه به همه جواب پس بدي. بهشون بگو خب فرض كنيد من اشتباه كردم خب همه اشتباه مي كنند.
نميشه ، نميشه تو آبادي ما طلاق گرفتن خيلي بده.
خب صبح كجا بودي ؟ چرا دير اومدي؟
رفته بودم دادگاه . خب چه خوب. با زن برادرم رفتم. رفتم شكايت كنم. گفتند اعتياد خانم يه بيماريه برو زندگيتو بكن شوهرت رو هم ببر مراكز ترك اعتياد. گفتم كار نمي كنه نه ماهه ازدواج كرديم سه ماه كار كرد و بعد بيرونش كردن و ديگه دنبال كار نرفته . خب كار نيست خانم مهلت بده هنوز كه گرسنه نموندي. گفتم قفل خونه رو عوض كرده كل اثاثيه خونه مال منه، جهيزيه منه مي ترسم بره اونا رو بفروشه .
مگه سياهه جهيزيه نداري.
چرا هنوز اين رسم رو داريم. خب ديگه چرا ناراحتي. برو چند روز خونه برادرت مطمئن باش مياد دنبالت.
خب حالا اگه من مهريه ام رو بذارم اجرا چي؟ مي خوام تنبيه اش كنم.
اي خانم دل خوش داري وقتي يارو شش ماهه بيكاره از كجا بياره مهريه تورو بده فوقش ميره زندان و چند ماه مي مونه و بعد مياد بيرون. بهش هم بد نمي گذره، جاي مجاني، غذاي مجاني.
همين؟
بله از اونجا يه سره اومدم سر كار. نمي دونم چي كار بايد بكنم. اگه طلاق بگيرم يه عمر بايد سرزنش خانواده مو بشنوم ولي به اونم اطمينان ندارم همش بهم دروغ گفته. بعد ازاين همه وقت خواستم سروساموني بگيرم از روستا بيام بيرون ، همش در خدمت مادر و برادرام و زنهاشون نباشم. الان هم كه مي بينيد همش دارم كار مي كنم. از پشت چرخ بلند نميشم كه بتونم زندگيم رو بگذرونم ولي آخه...
آخه چی؟
هيچي حالا ببينم چي ميشه
تمام حواسش به زنگ تلفنش بود، به خونه اش كه فقط نه ماه بود خونه اش شده بود، به همه ي اين نه ماه و ماههاي ديگر كه حواسش به آنها مي رفت و برمي گشت.
دوشنبه 20 آبان
زن كه وارد شد سرم را بلند كردم و سلام دادم. سرش را پايين انداخته بود ولي مي شد ديد كه سمت راست صورتش كبود است. صبر كردم كمي بگذرد. لباس كارش را كه پوشيد چاي برايش ريختم و چارپايه را جلوكشيدم كه بنشيند. نشست. هنوز سرش پايين بود. آستين كوتاه بلوزش را با دست پايين كشيد. نگاهش كردم. چيزي نپرسيدم. اشكهايش سرازير شد. گفتم هنوز كسي نيامده بلند گريه كن. صداي هق هق اش بلند شد. هميشه منتظر مي مانم خودش بگويد ولي اول بايد حسابي گريه كند، چون نه فرصت گريه كردن دارد و نه جايي براي گريه. بعد چايش را لب زد.
صبح كه بيدار شده بود رفته نان خريده با شير و خامه و كره. پنير داشتند. سفره را كه انداخته مرد سر سفره نشسته و برايش چاي هم گذاشته بود. پسر كوچكش در اتاق هنوز خواب بود و پسر بزرگش كه امتحان داشت زودتر بيدار شده بود و در دستشويي ريش هايش را مي زد كه با صداي پدرش بيرون مي پرد. مرد فرياد مي زند: «چند دفعه گفتم اين قدر ولخرجي نكن. هم كره هم پنير هم خامه چه خبره؟» زن مرتب مي گفت: «آهسته، بچه هنوز خوابه، همسايه ها خوابند.» هميشه واههمه داشت يعني دارد كه از آپارتمان پنجاه متري شان صدا بيرون برود. پسر جلو مي آيد. مادر به او مي گويد كنار برود. زن مي گويد:« خودم كار مي كنم، از صبح تا شب جون مي كنم، حق ندارم با پول خودم براي بچه هايم خامه بخرم؟» مرد به طرفش حمله ور مي شود: « نه ، چه خبره؟ اگه زياد پول داري بده به من. كرايه خونه را من ميدم. زن آهسته مي گويد خب خرج خانه را هم من مي دهم. خرج دانشگاه پسرمان را من مي دهم. خرج خريد لباسشان را من مي دهم. مرد با خشم به طرفش مي رود و چند سيلي به صورتش مي زند. وقتي زن او را هل مي دهد بازوي زن را به شدت گاز مي گيرد.
آستين لباسش را بالا مي زنم. جاي دندانهايش مثل سگي كه گاز مي گيرد روي بازوي زن معلوم بود. جاي فشار انگشتان مرد روي بازوي زن هنوز جا انداخته بود و شياري كبودرنگ از جاي انگشتان مرد روي صورت زن ديده مي شد.
زن ميان پسرش و مرد حائل مي شود. مرد بيرون مي رود. زن پسرش را در آغوش مي كشد. صبحانه اش را مي دهد. به مدرسه مي بردش. پسر بزرگش به دانشگاه مي رود و زن نگران امتحان اوست. دلش مي خواهد زودتر ليسانش را بگيرد.
چند بار اين صورت كبود شده؟ چند بار مثل سگ بازوهايت را گاز گرفته؟ چه قدر بابت خرج كردن پولت كه از صبح تا شب كار مي كني و در مي آوري بايد جواب پس دهي؟»
نمي دانم. فقط منتظرم پسرم كمي بزرگتر شود.
خب بعد؟
طلاق مي گيرم.
واقعا؟
نه مطمئن نيستم.
دوشنبه 27 آبان
زن نشسته پاي تلويزيون و زل زده به صفحه آن. اخبار را دنبال مي كند. مي خواهد سر در بيارود كه با شنيده هايش مي تواند اميد داشته باشد كه دفتر كارشان باز شود. مرد روزنامه به دست گوشه ديگر نشسته و دارد نشاني و تلفن جاهايي را يادداشت مي كند كه كارمند مي خواهند. هر دو در سكوت آزاردهنده اي مي بينند و مي خوانند.
وقتي با هم ازدواج كردند روياهاي زيادي در سر داشتند. از كودكي در دشتهاي وسيع با بقيه بچه هاي فاميل بازي كرده بودند و در مدرسه در يك كلاس درس خوانده بودند. كلاس اولي ها ميزهاي اول ، كلاس دومي ها ميزهاي دوم و سوم و كلاس سومي ها ميزهاي آخر. كلاس هاي چهارم و پنجم يك كلاس ديگر بود. او سر ميز اول مي نشست و شوهرش ميز آخر. بعد از يك سال كلاسشان از هم جدا شد ولي خب زنگهاي تفريح با هم روي زمين ناهموار دنبال هم مي كردند يا مي دويدند مي رفتند خانه لقمه اي نان و پنير مي خوردند و زود بر مي گشتند. خانه هايشان هم كنار هم بود.
با چند تا از بچه هاي فاميل كه هم سن بودند براي گذراندن دوره راهنمايي و دبيرستان به آبادي ديگر رفتند. هر دو به دانشگاه رفتند. چهار سال پيش ازدواج كردند و در مركز استان در يك شركت مشغول به كار شدند. سه سال پيش بود كه شركت يك پروژه بزرگ در عسلويه گرفت و به آنها پيشنهاد دادند كه براي كار بروند. براي يك هفته به روستايشان برگشتند. حرف زدند. بحث كردند. هزار توجيه تراشيدند كه حالا بچه نداريم برويم كار كنيم، سخت است كه باشد، مگر ما كم در كودكي سختي كشيدم، آها يادت هست تو برفها چطور به مدرسه مي رفتيم. خب حالا هواي عسلويه گرم است كه باشد، مگر ما كم تو گرما و اون خورشيد بارون تو صحرا دنبال گاو و گوسفندها بوديم. امكانات دارد، تازه فقط بيست روز در ماه كار مي كنيم ، ده روز ميام شهر. راضي شدند. رفتند.
و بعد از سه سال، بر گشتند. كار تعطيل شد. دفترشان به كلي بسته شده. عذر همه را خواستند. مرد مي خواهد برگردد روستا. زن نمي خواهد. مرد مي گويد اين جوري همه پس اندازمان را خرج مي كنيم و مي شويم آس و پاس.
زن مي گويد:
من نمي نوانم برگردم. من نمي تونم ديگه اونجا زندگي كنم.
چرا؟
بابا عادت كردم به زندگي شهري. فقط همين.
خب براي كوتاه مدت. نه نميشه.
نه ماهي است كه به هر دري مي زنند كار نيست. هر دو دلخورند. زن مي گويد من مي مانم تو برو. صدايشان بلند مي شود. زن گريه مي كند:«سه سال اون هواي گند رو تحمل كردم. سه سال اون گرماي سخت رو تحمل كردم به همين راحتي بريد، كار متوقف شده، هر وقت راه افتاد بهتون خبر مي ديم. به همين راحتي. مگه ميشه؟»
حالا كه شده. فكر مي كني فقط ما هستيم.
نه من اصلا فكر نمي كنم فقط اين ماييم كه بيكار شديم. ولي آخه . مگه ميشه به همين راحتي بگن بريد. پس كي مسئوله؟
زن چشمش به تلويزيون افتاد. خاموش شد. مرد آمد حرف بزند زن گفت: هيس. صبر كن. انگار داره درست ميشه. نگاه كن دارند مي خندند، حتما خبراي خوبي هست كه دارند مي خندند. درست ميشه باور كن. گفتند تا آخر اين ماه خيلي چيزا درست ميشه ، شايد دوباره دعوتمون كنن براي كار تروخدا يه خرده ديگه صبر كن. فقط یه خرده.
دوشنبه 4 آذر
در را كه باز كردم دختر وارد شد. سلام كرد.
مرسي كه مرخصي گرفتي اومدي. خواستيم كه چند تا نامه برامون بزني. اونقدر سريع كارت درست شد و رفتي كه هنوز خيلي از كارهات رو زمين مونده.
باشه انجام ميدم.
چيه خيلي سرحال نيستي. روز دوم كارت كه با يه جعبه شيريني اومدي. چي شده؟ هنوز سه هفته است كه رفتي سر كار جديد.
هيچي.
هيچي هم شد حرف.
نه خاله كارم خوبه، از صبح كه ميرم كلي كار دارم. به خاطر اينكه زبان بلدم كلي نامه ها رو ترجمه مي كنم كلي نامه به انگليسي مي نويسم.
خب . پس چي؟ كسي اذييت مي كنه.
يادتون هست گفتم مدير داخلي مون خيلي سوال مي كنه. آره. از صبح كه ميرم سر كار به بهانه هاي مختلف منو صدا مي كنه بعد شروع مي كنه به حرفهاي چرت و پرت زدن.
مثلا چي؟
به همه چي كار داره. اون روز ميگه اگه من گفتم يه روز به تو خانوم گوگولي ناراحت نشي. من همين طور مات بهش نگاه كردم. نمي دونستم بايد بهش چي بگم.
خب ديگه چي؟
روزهاي اول من مثل اينجا مرتب لباس مي پوشيدم، يك كمي هم آرايش مي كردم. مي اومد سرميزم مي گفت امروز ديگه خيلي به خودت رسيدي، نمي دوني آدم يه جايي كه چند تا مرد هست نبايد آرايش كنه. نمي دوني حواس مردا پرت ميشه.
منم بهش گفتم ببخشيدا مردا خيلي ذهن كثيفي دارن و همش به چيزايي فكر مي كنن كه نبايد بكنن. گفت مردا مثل عقربند نيش مي زنن، حواست هميشه به مردا باشه. منم ديگه آرايش نمي كنم، لباسهاي گشاد مي پوشم. هر روز پايين منتظر مي ايسته وقتي من مي رسم دم در ميگه خب امروز ديگه من مي رسونمتون. ميگم ممنون من با دوستم قرار دارم ميگه خب دوتايي ميريم سر قرار. خاله خيلي پرروهه.
زن داره؟ آره بابا دو تا هم بچه داره . خانومش هم اومده سر كار . خيلي هم زن خوشگليه. چون مقنعه مي زنه صورتش تو قاب سياه مقنعه خيلي جذابه. يكي از همكاران زن مي گفت با منم اين طوري بود. حتي به هواي نامه برداشتن از روي ميزم خودش رو به من نزديك مي كرد و ... خسته شده بودم. يك روز به رئيس گفتم ، گفت ما به اين آقا و تجربه كاريشون احتياج داريم خودتون يه جور باهاش كنار بياييد. گفتم يعني چي كنار بيايم؟ من نمي دونم شما خانوما راهش رو بلدين. منم چند روز مرخصي گرفتم گفتم دارم ازدواج مي كنم و نامزد كردم. به پسرخاله ام هم گفتم بعضي روزا مياد دنبالم كه با هم ميريم. يه حلقه هم خريدم كردم دستم. چي كار كنم. شانس آوردم كه پسرخاله ام ميره بدنسازي و حسابي درشت اندامه. چند بار كه پايين مارو با هم ديد انگار ترسيد ديگه دست از پا خطا كنه.
خب تو هم مي خواي اين كارو بكني؟
نه شما كه منو مي شناسيد من هر چي ميگه جوابشو مي دم. وقتي اون روز گفتم مردا ذهنشون كثيفه يه كمي خودش رو جمع كرد. تازه بهش گفتم يه مردي تو خيابون به من يك متلك زشت گفت منم محكم كوبوندم تو صورتش. مي بينه قد و هيكلم درشته و سوسول هم نيستم. ولي خيلي وقيحه ديروز يه چيزي گفت سريع جوابشو دادم گفت مي دوني من از حاضرجوابي تو خيلي خوشم مياد. ديگه مونده بودم بهش چي بگم!
خب مي خواي تحمل كني بموني.
كارم خيلي خوبه. يكي از كارمندا گفت كه قراره يه ماه ديگه اين آقا رو به دليل تمام تجربيات ارزنده شون بفرستند يه مركز ديگه اگه بره كه خيلي خوبه اگه نره من ميام بيرون. چند بار كه اومده سر ميزم براي تاكيد مثلا يه حرفي، زده رو شونه ام منم خودم رو پس كشيدم ولي نمي دونم اگه يه بار ديگه اين كارو بكنه شايد محكم بزنم تو صورتش.
بعدش.
هيچي كيفم رو بر مي دارم ميام اينجا پيش شما مي شينيم با هم لبه لباسها رو پس دوزي مي كنم.
دوشنبه 4 آذر
وقتي شنيدم دخترعموش داره ازدواج مي كنه ياد حرف يكي از دوستام افتادم كه مي گفت تو تهران ديگه از ازدواج هاي زير 18 سال خبري نيست. گفتم چند سالشه؟ گفت 14 سال.
چرا اين قدر زود.
زن عموم ميگه نبايد دخترو زياد تو خونه نگه داشت. ياد ميگيره به بيرون رفتن و بعد نمي توني جمعش كني.
خودش حالا راضيه .
آره .
چرا؟
خب ميگه با پسره ميريم بيرون. ميريم سينما بعدش هم ميريم با هم ساندويچ فروشي. منو ميبره پارك.
كي ازدواج مي كنند؟
بعد از ماه محرم و صفر.
درسش چي؟
سوم راهنمايي بود و ترك تحصيل كرد. زن عموم قول گرفته كه بعدا شوهرش بذاره بره خياطي.
چند سالش داماد؟
28 سال.
اين قدر فاصله سني؟
زياد كه نيست، فكر مي كني من باشوهرم چه قدر فاصله سني داريم. نمي دونم. شانزده سال. من چهارده سالم بود شوهرم سي ساله بود.
خب مگه خوبه؟
نه من نميگم خوبه.
تو كه اين همه مشكل داري بهش مي گفتي.
گفتم خيلي هم گفتم ولي خب يه بار تو راه مدرسه داشته با يكي از دختراي همكلاسش مي خنديده داداشش وقتي رسيده خونه كتكش زده. عموم هم ميگه تا روش مثل اين دخترايي كه از مدرسه ميان بيرون همش دارن چيز مي خورن تو خيابون و مي خندن باز نشده بهتره شوهرش بديم.
الان چي كار مي كنه.
هيچي از صبح با زن عموم ميره بازار براي خريد جهيزيه . ذوق داره. مثل من، مثل من كه اون وقتا فكر مي كردم دارم خاله بازي مي كنم. مثل من كه وقتي شانزده سالم بود و بچه ام به دنيا اومد مثل يه عروسك باهاش بازي مي كردم، گريه مي كرد منم گريه مي كردم، انگار باهاش بزرگ شدم. حالا دلم مي خواد مثل اون لباس بپوشم، مثل اون آرايش كنم، مثل اون بخندم ولي مي دوني خودش هم نار احت ميشه وقتي من تو خيابون بلند مي خندم لبش رو مي گزه ميگه مامان يواش براي شما بده، يا وقتي لباس يه ذره تنگ مي پوشم ميگه مامان از شما ديگه گذشته.
خب اينا رو به دخترعموت مي گفتي.
گفتم بابا هزار بار گفتم انگار براش يه بازيه يه بازي مگه ميشه كاري كرد. مي خواد راحت بشه. مي خواد با يكي تو خيابون بره، بخنده، پارك بره، سينما بره، خوش بگذرونه. فقط به اين چيزا فكر مي كنه به اينكه فقط بره ...........
ارسال به
بالاترین
،
توییتر
،
فریندفید
،
فیسبوک
در همين بخش :
روايت بيست و پنجمين شهريور / نرگس طیبات
وقتی آتش خاموش شود/فرشته نوبخت
آن گاه که زن شدم / ویژه نامه 8 مارس 1391
چیزی زیر پوست این شهر می جوشد / دلارام علی
گرسنگی / وبلاگ سیب و سرگشتگی
ديگر بخش ها :
طرح یک میلیون امضا
|
مقالات
|
سایت نوشته ها
|
اخبار
|
گزارش كمپين
|
گفت و گو
|
علیه سکوت
|
كوچه به كوچه
|
نامه های شما
|
گزارش ویژه
|
گفتگو با اعضا
|
ویژه سالگرد کمپین
|
تصویر برابری
|
دل آرام علی
|
تریبون
|
مقالات
|
تاریخ شفاهی
|
خارج از چارچوب
|
کتابخانه
|
درباره کمپین
|
کمپین در شهرها
|
کمپین در بند
|
صدای تغییر
|
ویژه 22 خرداد
|
لایحه حمایت از خانواده
|
گالری
|
عشا مومنی
|
امیر یعقوبعلی
|
خدیجه مقدم
|
راحله عسگری زاده و نسیم خسروی
|
پروین اردلان،جلوه جواهری، مریم حسین خواه، ناهید کشاورز
|
زینب پیغمبرزاده
|
سعیده امین، سارا ایمانیان، محبوبه حسین زاده، ناهید کشاورز و همایون نامی
|
احترام شادفر
|
نسیم سرابندی زاده،فاطمه دهدشتی
|
وبلاگ مهمان
|
پرونده خرم آباد
|
دستگیری ها
|
مریم مالک
|
پرستو اللهیاری
|
مهرنوش اعتمادی
|
سمیه رشیدی
|
Other Languages
|
همراهان
|
«فراخوان کمپین ده روز با بهاره هدایت»
| English
|