پذيرش > سایت نوشته ها > زندگیهایی که بر باد رفت / فریبا داوودی مهاجر
زندگیهایی که بر باد رفت / فریبا داوودی مهاجر
31 شهریور 1392 - - نسخه قابل چاپ
نشریه الکترونیکی تابلو -فریبا داوودی مهاجر :
موج انفجار
«مهر ۶۲، شمال مریوان، منطقه پنجوین، جلیل فرمانده گروهان بود. برادرش هم در همان گروهان تک تیرانداز بود. شاید صد بار جلیل داستان آن شب را برایم تعریف کرد. شبی که نیروها زمین گیر شده بودند و فرمانده گردان از او خواسته بود نیروها را داخل کانال هدایت کند. جلیل میگفت: هرجا نگاه میکردم آتش بود و خون و جسد و من نگران رضا بودم که مادرم او را به من سپرده بود. ناگهان سرم داغ شد. تیر بود یا ترکش، نمیدانم. گیج شدم. خون از سرم فواره میزد. حس کردم فقط چند لحظه دیگر زنده هستم. یاد تو افتادم. یاد تو که پا به ماه بودی. سرم سوت میکشید. فکر میکردم مغزم از توی گوش هام زده بیرون. یک نفر نزدیکم افتاده بود و ناله میکرد. دل و روده اش ریخته بود بیرون. سرم را بلند کردم بلکه رضا را ببینم. اما دیگر هیچ چیزی بخاطر ندارم.
جلیل ۲۸ سال بیشتر نداشت که ترکش توی سرش خورد اما دکترها به من گفتند که موج انفجار روی سلولهای مغزش اثر گذاشته است و باید در آسایشگاه مخصوص جانبازان اعصاب بستری باشد. فکر میکردم نوزاد از راه رسیده او را سر پا میکند اما جلیل نه تنها بهتر نشد که با شهادت برادرش بدتر شد. شوهر جوان من روز به روز تکیدهتر و درماندهتر میشد. تشنج که میکرد غیر قابل کنترل میشد طوری که مجبور میشدند دست و پایش را به تخت ببنندد. گاهی جلیل را به خانه میآوردم ولی دچار حملات سنگین میشد. مجبور شدم بچه خردسالم را به مادرم بسپارم و سرکار بروم. جلیل که یک حسابدار خوب و کارمند بانک بود دیگر قادر نبود که حتی حساب قرص هایی را که باید میخورد نگه دارد و من هر هفته مجبور بودم از میدان قیام تا سعادت آباد برای دیدنش بروم. جلیل دندانهایش ریخت. عضلاتش آب شد و خمیده راه میرفت. زمستان سال ۷۹ برای مرخصی به خانه آمد. میترسیدم تنها خانه بماند مبادا اتفاقی بیافتد. ترسم بیجا نبود چرا که یک روز وقتی از خرید به خانه برگشتم، در را که باز کردم همه جا را دود و بوی تندی فرا گرفته بود. داد زدم و از همسایهها کمک خواستم. آتش نشانی و پلیس هم آمدند.
جلیل، شلنگ بخاری را باز کرده بود و نفس کشیده بود و نفس کشیده بود. جلیل من خودش را کشت. من ماندم و یک دختر از او و هزار مصیبت. بنیاد شهید جانبازی او را با این همه درد و محنت ۲۵ درصد اعلام کرده بود و ما زندگیمان نمیگذشت. مادر شوهرم تقاضای ارث کرد و پدر شوهرم تقاضای سرپرستی همان چند تکه اسباب و اثاثیه و خانه ای که از او به من و دخترش ارث رسیده بود. از آن زمان سالها میگذرد و من همه تلاشم را کردم که دختر جلیل خوب بزرگ شود. اما سایه شوم جنگ، همیشه سایه اش بر سر ماست. تمام این سالها من آبرو داری کردم ولی هیچکس از من نپرسید که تو به عنوان یک انسان چه نیازهایی داری. تمام این سالها از خودم پرسیدم که چرا باید جنگ میشد و چرا جلیل من نابود شد.»
سعیده هم کلاسی من بود و روی یک نیمکت مینشستیم. سر کلاس خانم فاطمی معلم شیمی شیطنت میکرد و کتاب پروین اعتصامی میخواند. در هیاهوی انقلاب مذهبی شده بود و با جلیل ازدواج کرد اما امروز از آن همه شور و اشتیاق هیچ نمانده است. دچار خلا عاطفی شدید شده و به شدت احساس تنهایی و باخت میکند و از عوارض این احساس رنج میبرد. به نیازی طبیعی اش توجهی نشده و همیشه اطرافیان از او انتظار داشته اند که مقدس باقی بماند. سکوت و مطرح نکردن این نیازها از بارزترین خصوصیات همسران جانبازان یا شهداست. هنوز هم جامعه و رسانهها به گونه ای مهندسی شده اند که آنها نمیتوانند درباره مشکلاتشان حرف بزنند. سیستم مشاوره که این زنان بتوانند خود را در آن پیدا کنند و با هم گروههای خود ارتباط بگیرند وجود نداشت و دغدغه معاش و نگرانی های ناشی از آن سعیده را رها نمیکرد. سعیده میگوید: «ما رها شده بودیم. تمام سالهایی که جلیل در آسایشگاه بود و بعد که خودکشی کرد هیچ نهادی حتی بنیاد شهید به فکر مشکلات روانی و عاطفی ما نبود. من و فرزندم هم بیمار شده بودیم و خودمان خبر نداشتیم. فشارها و مشکلات بیرونی روی جسم من تاثیر گذاشته بود و دردهای مختلف داشتم. دخترم همیشه دل درد داشت و من آنقدر درگیر مشکلات جلیل و کار و زندگی و معاش بودم که متوجه پیرامونم نبودم. بعد از شهادت جلیل هرگز جرات نکردم از ازدواج حرف بزنم. انگار ازدواج برای ما گناه کبیره بود. طوری از شوهر دوم همسر شهید حرف میزدند که انگار ما مرتکب خلاف میشویم. یا تنوع طلب و زیادی خواه هستیم. هیچکس از من و از دخترم نپرسید چه ذهنیتی نسبت به زندگی و خودکشی جلیل داشتیم.»
از سعیده میخواهم که به محض شنیدن کلمه ای که میگویم احساسش را در یک کلمه بیان کند و او در جواب کلمه «سرکوب»، فورا پاسخ میدهد، «خودم، سعیده.»
معنی سرکوب من هستم و بسیاری از همسران شهدا جامعه و حتی پدر و مادرو خانواده سرکوب را منزلت میدانستند و برای آنها احترام قایل میشدند. به همین دلیل هم مفهوم خود در ما از بین رفت و حرف مردم و نظر مردم من را به واسطه زن بودنم با همه نیازهای زنانه از میان برد.
وقتی از او میخواهم حرف آخرش را بزند میگوید:« اوایل فکر میکردم حیف جلیل که جوانی اش از بین رفت و حرام شد، اما حالا فکر میکنم حیف از جوانی خودم که از بین رفت و حرام شد.»
***
همه سهم من از زندگى
امیر علی قبل از عملیات بیت المقدس ۲، به شمال سلیمانیه، منطقة «ماووت» رفت و از خود اثری به جا نگذاشت. مینا ماند و یک دختر ۲ ساله و پسری که پس از گم شدن پدرش به دنیا آمد.
امیر علی جمعی گردان اطلاعات و عملیات بود و مرتب برای گشت و شناسایی و گرفتن اطلاعات از مواضع عراقیها به خطوط ارتباطی آنها میرفت. آخرین بار به اتفاق یک تیم ۴ نفره در منطقه «گردرش» داخل شیار پری شدند. باید از همان راه هم بر میگشتند که یک باره انفجاری در وسط، زنجیره چهار نفره آنها را متوقف کرد. هیچکس جرئت برگشتن یا نگاه کردن نداشت. مین منور زیر پای یکی از بچهها منفجر شد و در چشم بر هم زدنی گلوله دوشکا کالیبر ۵۰ بود که از هوا میبارید. تنها یکی از ۴ نفر جان پناهی پیدا کرد و خودش را به عقبه رساند و امیر علی در داخل شیار پری گم شد، نه خبری و نه جسدی.
خانواده امیر علی یادبود گرفتند ولی مادرش اجازه نداد مراسم ختم و هفت برگزار کنند. او امیدوار بود که روزی امیر علی باز میگردد. مینا در همان خانه مادر علی پسرش را به دنیا آورد. مینا پس از مدتی تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد ولی در آن زمان قانونی بود که باید زنان شهدا برای ادامه تحصیل از خانواده شوهر اجازه میگرفتند. ۴ سال صبر کرد تا این قانون برداشته شود و در تمام این ۴ سال خودش را برای کنکور آماده میکرد.
وقتی از مینا میخواهم که از آن دوران بگوید چشمانش را میبندد. انگار که حتی یاد آوری آن روزها برایش آسان نیست. مینا پس از چند لحظه سکوت میگوید: «پدر شوهرم اجازه نمیداد ادامه تحصیل بدم. حتی وقتی اقدام کردم که برای اتاق خودم تلفن بخرم و فهمیدم برای خرید تلفن هم پدر شوهرم باید اجازه دهد، دنیا روی سرم خراب شد. امیر علی رفته بود و من هیچ اختیاری نداشتم. بدون مادر شوهرم هیچ کجا نمیرفتم. یعنی هم اجازه نداشتم هم نگاهها سنگین بود. خانه آنها توی محله قدیمی و مذهبی تهران بود و بیرون رفتن یک زن شهید که فقط ۲۰ سال داشت «خوبیت» نداشت. حتی دکتر و مراسم مذهبی هم تنها در کنار خانم جان میرفتم.
از روز اول که خبر امیر علی را آوردند نتوانستم یک دل سیر گریه کنم مبادا دشمن شاد بشوم. من دلم میخواست سوال کنم. بپرسم. داد بزنم ببینم تکلیف من و بچههایم چیست؟ آیا من محکوم بودم که مثل برده در این خانه بمانم. من با دهها پرسش درباره آینده ام روبرو بودم ولی مجبور به سکوت بودم. حتی وقتی به خانه مادرم میرفتم. تا میخواستم سوال کنم. سریع میگفت: هیس بزرگترین وظیفه تو تربیت بچه هاست تا راه پدرشون را ادامه بدهند. من بعدها فهمیدم که جامعه هم درباره ما سکوت کرده است و ترجیح میدهند ما در هاله ای از تقدس باقی بمانیم و از خودمان و بچههایمان حرف نزنیم. چند سال گذشت. نگاه برادر شوهرم روی من سنگینی میکرد. تا یک روز مادرم آمد و گفت مادرجان خوبیت نداره که با پسر نامحرم توی یک خانه بمانی. عموی بچهها دیگه مرد شده و حاج خانم بزرگی کرده و نمیخواد این بچهها زمانی زیر دست ناپدری بیافتند. خشکم زده بود. به مادرم گفتم: اما از امیر علی که خبری نیست. شاید زنده باشد. مادرم گفت: تعاونی هم اعلام کرده که امیر علی شهید شده. به فکر بچه هات باش. عموشون برای آنها پدری میکنه وگرنه خودت میدونی، زور ما به اینها نمیرسه. کاری میکنند که ماهی یک بار بچههایت را ببینی. اختیار هم که دست حاج آقاست و تو هیچ کاره ای، باز آگر زن امیر حسین بشوی، سایه سر پیدا میکنی، آزادتر میشوی. از زیر کنترل اینها در میآیى و خودت میشوی خانم خونه.
و همین شد که من با امیر حسین نشستم پای سفره عقد. در حالی که انگار امیر علی از قاب عکس روی تاقچه خانه خیره خیره به من نگاه میکرد. مادرم راست میگفت آزادی من از چار دیواری خانه به بقالی و نانوایی سر کوچه افزایش یافته بود و دیگر زیر ذره بین خیلیها نبودم چون سایه سر داشتم. پس از مدتی سرو صدا پیچید که قرار است با وساطت خارجیها اسرای معلول و جانباز آزاد شوند اما این سرو صدا به ما ربطی نداشت.
درست به خاطر میآورم ظهر جمعه بود و خانه مادر شوهرم مهمان بودیم. زنگ در را زدند و امیر حسین رفت که در را باز کند. خانه ما پشت کوچه زیبا بود و حیاطی رو به قبله داشت. امیر حسین دیر کرد. از پشت پرده نگاهی به حیاط کردم. امیر حسین لای در حیاط ایستاده بود. فکر کردم بچه های مسجد هستند. برگشتم سر سفره که امیر حسین در حالی که رنگش مثل مرده بود به اتاق پنج دری آمد. پشت سرش مردی وارد شد. با دو عصا. مرد ناشناس نبود.
مادر شوهرم غش کرد. حاج اقا خیره نگاه میکرد. چشمان من در چشمهای امیر علی گره خورد. بغض هر دوی ما ترکید. نمیدانستم باید چادر سر کنم، باید رو بگیرم؟ چکار کنم. ناگهان امیر علی که میخواست من را بغل کند خود را عقب کشید. پرسید مینا چادرت کو؟ چرا جلوی داداش حجاب نکردی؟ همه سکوت کردیم. آمدن امیر علی شده بود مثل مجلس عزاداری. امیر علی عقب عقب رفت و از خانه خارج شد.
حالا سالها از آن روز میگذرد. امیر علی و امیر حسین هر دو به جبهه بازگشتند و هر دو شهید شدند. حاج خانم در حادثه ای از دنیا رفت و من به خانه پدرم بازگشتم. درس خواندم و مشغول به کار شدم. خانه ای جدا گرفتم و بچههایم را بزرگ کردم. اما همیشه هم خودم و هم جامعه داستان من را خفه کرد. حتی فامیل و دوستان درباره واقعه ای که بر سر من آمد سکوت کرد. سکوت سهم من بود از زندگى. سکوتی که امروز پس از یک عمر شکستم.»
****
حلال خدا، حرام خدا
«اولین روزهای زندگی من با حاجی، زیر باران گلولهها در شهر دزفول آغاز شد. مدتی در دزفول ماندیم، ولی به دلیل حملات بیوقفه عراقیها، حاجی مرا به مشهد پیش پدر و مادرم فرستاد. آن هم وقتی که باردار بودم و خودم نمیدانستم. هر عملیاتی که شروع میشد حال من دگرگون میشد، یک بار هم به شدت در عملیات بیت المقدس مجروح شد و مدتها در بیمارستان بود اما بلافاصله بعد از آنکه اندکی بهتر شد دوباره به جبهه رفت و این بار برنگشت. حاجی حدفاصل پاسگاه طلائیه تا شلمچه با یک تیر مستقیم به شهادت رسید و برای همیشه من و پسرش را ترک کرد.
یک سال پس از شهادت او تصمیم گرفتم درس بخوانم. رفتم تربیت معلم و در یک مدرسه نزدیک خیابان سجاد معلم تربیتی شدم. سرم گرم مدرسه و پسرم بود. خواستگار هم داشتم ولی دلم میخواست پسرم بزرگ تر شود تا مشکلی با پدرش نداشته باشد. یک مقداری هم پول جمع کرده بودم که به پیشنهاد برادرم تصمیم گرفتم در اختیار یکی از دوستان سپاهی او برای کار و تجارت قرار دهم. چند بار به محل کار دوست برادرم رفتم و دست آخر با او در کاری شریک شدم. هر ماه هم میرفتم و سود ماهیانه پولم را از او میگرفتم. در همین رفت و آمدها او به من پیشنهاد کرد که مدتی محرم شویم تا اگر با هم سازگاری داشتیم ازدواج کنیم. اول تمایلی نداشتم چون زن و ۴ فرزند داشت. اما او گفت که با همسرش مشکل دارد و میخواهد او را طلاق بدهد. آنقدر گفت و گفت که کم کم دلم نرم شد و با شرط اینکه کسی نفهمد با او که احمد نام داشت محرم کردم.
احمد ظهرهای پنجشنبه که من سر کار نمیرفتم و پسرم مدرسه بود به خانه من میآمد. بعد از چند ماه که جویای طلاق او شدم گفت که فعلا تصمیمش عوض شده و میخواهد با همسرش زندگی کند. یک روز پنجشنبه که احمد خانه من بود زنگ در خانه را زدند. آیفون را که برداشتم زنی با یک فحش زشت به من گفت که بگو احمد بیاید دم در. به احمد که گفتم رنگ از رخش رفت و خودش را به دم در رساند. صدای داد و فریاد بلند شد و من نگران آبرویم بودم. از پشت کرکره نگاهی به بیرون کردم. احمد و زنش گلاویز شده بودند و همسایهها با کنجکاوی آنها را نگاه میکردند. زن احمد بلند بلند فریاد میزد و به مردم میگفت که این زن فلان فلان شده شوهرم را از دستم در آورده. ناگهان احمد او را پرت کرد و سر زن به لبه جوی آب خورد. چادرش از سرش افتاد و زن بی حال افتاد. سرش شکافته بود و خون روی صورتش میریخت. احمد بدون توجه در خانه را بهم کوبید و من نفهمیدم که چه بلایی سر زن آمد.
آن روز گذشت و مدتها احمد درگیر اوضاع خانوادگیاش بود. دختر و داماد جوانش با او قهر کرده بودند و پسرها محلش نمیگذاشتند. احساس خطر کردم. ممکن بود که احمد من را رها کند و برود. من هم بدون آنکه به احمد بگویم قرصهای جلوگیری را قطع کردم. حدسم درست بود، یک روز احمد به من گفت که زنش طلاق میخواهد و خلاصه آبرویش در خطر است. من نگاهش کردم و گفتم ولی خیلی دیر است من حامله هستم. چهره آن روز احمد را فراموش نمیکنم. انگار برق او را گرفته بود. به احمد گفتم که بچه پدر میخواهد و شناسنامه و من هیچ پاسخی به خانوادهام ندارم. امروز که با شما حرف میزنم علی ۹ ساله است و من زن عقدی احمد هستم. میدانم که زن احمد شبانه روز نفرین میکند ولی هم چارهای نداشتم و باید زندگی خودم را حفظ میکردم. زن احمد او را به اتاق خوابش راه نمیدهد و بچهها به او احترام نمیگذارند. احمد بیشتر اوقاتش را با من میگذارند ولی من که خطایی نکردهام. اگر ازدواج مجدد جرم بود خدا حرامش میکرد. من که نمیتوانم حلال خدا را حرام کنم.»
ارسال به
بالاترین
،
توییتر
،
فریندفید
،
فیسبوک
در همين بخش :
یک خبر تلخ؟ یک قانونشکنی؟ یک تصمیم بخشنامهای جدید؟
چرا بایست به سکسوالیته پرداخت؟ / نفیسه آزاد
آزارجنسی خانگی؛ «قربانی» نه، «نجات یافته»
زنان، بزرگترین بازندگان بهار عرب
سانسور از دیدگاه جنسیتی/الهه امانی
ديگر بخش ها :
طرح یک میلیون امضا
|
مقالات
|
سایت نوشته ها
|
اخبار
|
گزارش كمپين
|
گفت و گو
|
علیه سکوت
|
كوچه به كوچه
|
نامه های شما
|
گزارش ویژه
|
گفتگو با اعضا
|
ویژه سالگرد کمپین
|
تصویر برابری
|
دل آرام علی
|
تریبون
|
مقالات
|
تاریخ شفاهی
|
خارج از چارچوب
|
کتابخانه
|
درباره کمپین
|
کمپین در شهرها
|
کمپین در بند
|
صدای تغییر
|
ویژه 22 خرداد
|
لایحه حمایت از خانواده
|
گالری
|
عشا مومنی
|
امیر یعقوبعلی
|
خدیجه مقدم
|
راحله عسگری زاده و نسیم خسروی
|
پروین اردلان،جلوه جواهری، مریم حسین خواه، ناهید کشاورز
|
زینب پیغمبرزاده
|
سعیده امین، سارا ایمانیان، محبوبه حسین زاده، ناهید کشاورز و همایون نامی
|
احترام شادفر
|
نسیم سرابندی زاده،فاطمه دهدشتی
|
وبلاگ مهمان
|
پرونده خرم آباد
|
دستگیری ها
|
مریم مالک
|
پرستو اللهیاری
|
مهرنوش اعتمادی
|
سمیه رشیدی
|
Other Languages
|
همراهان
|
«فراخوان کمپین ده روز با بهاره هدایت»
| English
|